اسرای بینامونشانی که هنوز کابوس تکریت را میبینند

باشگاه خبرنگاران جوان – چارهای نبود، باید برمیگشتند. اسناد و مدارک مهمی را جا گذاشته بودند و میخواستند تا قبل از رسیدن دشمن، آنها را بردارند. ۳ نفری راهی شدند، اما هنوز چند کیلومتر از دیگر همرزمان خود فاصله نگرفته بودند که محاصره شدند. همه چیز در یکلحظه اتفاق افتاد؛ بدون مقدمه، بدون آمادگی و بسیار
باشگاه خبرنگاران جوان – چارهای نبود، باید برمیگشتند. اسناد و مدارک مهمی را جا گذاشته بودند و میخواستند تا قبل از رسیدن دشمن، آنها را بردارند. ۳ نفری راهی شدند، اما هنوز چند کیلومتر از دیگر همرزمان خود فاصله نگرفته بودند که محاصره شدند. همه چیز در یکلحظه اتفاق افتاد؛ بدون مقدمه، بدون آمادگی و بسیار ناباورانه. تا چند روز اسارتشان را باور نمیکردند و رفتهرفته رنج شکنجه و اسارت، تمام جانشان را پر کرد. «آن روز بهخاطر شبیخون دشمن مجبور به عقبنشینی شده بودیم؛ از مهران به سمت ایلام، اما بعد از ۱۰ کیلومتر متوجه شدیم که یکسری اسناد حفاظتی و اطلاعاتی جامانده، بنابراین برگشتیم، برگشتی که منجر شد به دو سال اندی اسارت و مفقودالاثری در زندانی شد که حتی صلیب سرخ هم آمارش را نداشت.»
در این گفتوگو پای صحبتهای ابوالفضل خانلری، جانباز آزادهای نشستهایم که در سن ۱۹ سالگی به اسارت دشمن درآمد و مثل بسیاری از اسرای جنگ تحمیلی، روزهای تلخ و طاقتفرسایی را پشت سر گذاشت. کسی که بعد از گذشت ۳۵ سال هنوز هم زخمهای اسارت و شکنجه بعثیها، روح و روانش را میآزارد و خیلی شبها خواب را از او میدزدد. تاریخها را دقیقاً بهخاطر دارد. از اعزامش به سربازی گرفته تا زمان اسارت و روز آزادیاش. روایت آن روزها برایش آسان نیست، چون در اکثر سالهای گذشته با مشکلات اعصاب و روان دستوپنجه نرم کرده و تکرار هر خاطرهای میتواند او را با بحرانی جدید مواجه کند، اما بااینحال راضی به گفتوگو میشود، شاید بهخاطر تمام اسرایی که روایتشان هیچگاه به تحریر درنیامده است.
۳ ماه شکنجه بیامان فقط برای زهرچشم گرفتن
تهتغاری خانواده بود. پدر و مادرش در دوران جنگ، رفتن و آمدن دیگر پسرهایش به خدمت سربازی و حتی جانبازی یکی از آنها را دیده بودند، اما فکر نمیکردند که این بار باید چند سال از عمرشان را در بیخبری و چشمانتظاری برای پسری بگذرانند که بعد از روز سوم مردادماه ۱۳۶۷ دیگر کسی او را ندیده بود. آقا ابوالفضل لحظه اسارتش را این چنین روایت میکند: «اصلاً شرایط جوری نبود که به فکر شهادت یا اسارت باشیم، اما این اتفاق افتاد. آن روز مجموعاً ۲۰۰ نفر را به اسارت گرفتند. ۳ روز در قرنطینه بودیم و مدام اسرا را سؤال و جواب میکردند، اما نه برای صلیب سرخ. ما جزو اسرایی بودیم که هیچکس از وجودمان خبری نداشت و هر بلایی که دلشان میخواست سرمان میآوردند. یک سال در کمپ نهروان بودیم. کمپی با ۷۰۰ اسیر در ۲ آسایشگاه که حتی سرویس بهداشتی نداشت و افراد را تکبهتک برای استفاده از سرویس میبردند. برای شبها هم سطلی گذاشته بودند که فقط در شرایط بسیار خاص، اجازه استفاده میدادند. ۳ ماه اول خورد و خوراکمان شکنجه بود و بس؛ روزی ۳ بار با چوب و شلاق به جان اسرا میافتادند و مثلاً میخواستند زهرچشم بگیرند تا کسی فکر شورش و فرار به سرش نزد.»
او ادامه میدهد: «البته شکنجهها تمامی نداشت و حتی وقت هواخوری اگر از کسی خوششان نمیآمد، با کابل و چوب، او را میزدند و با فحش و بدوبیراه اسرا را تحقیر میکردند. یکی از فحشهای موردعلاقه شان «قندره» بود که کفش معنی میداد، اما در فرهنگ آنها توهینی بزرگ محسوب میشد و از گفتنش لذت میبردند.»
هر کاری میکردند، چون ناممان در لیست صلیب سرخ نبود
آقا ابوالفضل گروهی از اسرا بود که بعد از یک سال به اردوگاه ۱۶ تکریت منتقل شد. اردوگاهی با ۵ سوله که در هر سوله ۷۰۰ نفر را نگه میداشتند و آن جا هم دستکمی از جای قبلی نداشت. او توضیح میدهد: «از نظر بهداشت هیچ امکاناتی نبود و هر یک از وعدههای غذایی خلاصه میشد به یک لیوان سرخالی شوربا و گاهی برنجی که با آب و رب درست میشد و یا عدسی که بیشترش آب بود. حتی آب و چای هم سهمیهبندی بود و از یک لیوان در روز حتی در اوج گرمای تابستان تجاوز نمیکرد. درواقع از هر لحاظ، بدترین شرایط اسارت را تجربه میکردیم، چون نام ما در لیست صلیب سرخ نبود و خود بعثیها میگفتند مفقودالاثرید و حتی اگر بمیرید هم اهمیتی ندارد.» او ادامه میدهد: «ما بودیم و یک اردوگاه و سیمخاردارهایی که رویای آزادی را هم از ما میربود. هر روز لحظهشماری میکردیم که یا بمیریم و یا آزاد شویم. خیلیها بهخاطر نبود بهداشت و انواع بیماریها به شهادت رسیدند. تحمل آن شرایط وحشتناک در توان همه نبود و برخیها بعد از مدتی کاملاً دیوانه شدند که عراقی در زبان خودشان به آنها میگفتند «مچهول» و دیگر کاری به کارشان نداشتند؛ بعضیها هم به بیماریهای شدید اعصاب و روان مبتلا شدند و هنوز هم با کمترین تعادل روانی، کابوس گونه زندگی میکنند.»
وقتی راننده بعثی پا به فرار گذاشت
انگار تشنگی با مبارزه و اسارت عجین شده و عربها هم ید طولایی در این کار دارند. تشنگی خاطره مشترک اسرای زیادی است. کسانی مثل ابوالفضل خانلری که از دو روز داغ و بدون آب در اسارت میگوید. «در کنار تمام شکنجههای جسمی و روانی، یکی از تلخترین خاطرات ما، دو روزی است که اردوگاه بدون آب مانده بود و عطش و رویای آب در تابستانی داغ، تنها فکری بود که از ذهن اسرا میگذشت. میگفتند آب نداریم و فقط به غذا درستکردن میرسد. بچهها بهخاطر تشنگی نمیتوانستند غذا بخورند و از ضعف و تشنگی، یکییکی روی زمین میافتادند. اوضاع آنقدر وخیم شد که فرمانده اردوگاه را خبر کردند و نهایتاً بعد از ۲ روز برای هر سوله یک تانکر آب فرستاده شد، راننده بعثی بهمحض آن که تانکر را نگه داشت، پا به فرار گذاشت تا اسرا بلایی سرش نیاورند. بچهها تشنه بودند و یک تانکر آب در عرض ۲ ساعت خالی شد. اگر آن روز تانکرهای آب نمیرسیدند، بدون شک شمار زیادی از اسرا به شهادت میرسیدند.»
وقتی از تشنگی چند هزار اسیر میگوید، خاطرات بیشتری برایش مرور میشود. از تشنگیهای مداوم گرفته تا سلول انفرادی وسط کمپ که وقتی خورشید، بیرحمانه در چله تابستان روی آن میتابید، نفس زندانی را به شماره میانداخت. آقا ابوالفضل میگوید: «گاهی ۳ روز بچهها را داخل این سلول میانداختند. سلولی که بهاندازه یک لانه بود و جایی برای تکانخوردن نداشت. گرما، گرسنگی و تشنگی، بچهها را تا حد مرگ پیش میبرد. البته به هر سختی که شده به او آب و غذا میرساندیم تا دوران انفرادی را دوام بیاورند.»
تمام دلخوشی شبهای اسارت
اکثر اوقات، تاریخ از دستشان در میرفت. روزها و شبها آنقدر کشدار و عذابآور بود که هر روزش قدر یکعمر میگذشت و دیگر اهمیتی نداشت چند روز از عمرشان در اسارت میگذرد. گاهی که مجلهای یا روزنامهای از عراقیها به دستشان میرسید، تازه به خودشان میآمدند و میفهمیدند که کجای روزگارند. اما در میان تمام رنجها و سیاهیها و در حالی که فقط کورسویی از امید برایشان مانده بود، باز هم ته دلشان خوش بود به دیدار دوباره خانه و خانواده و خاطراتی که بارهاوبارها با هم مرور میکردند و برای تکرارشان لحظهشماری. «تنها حال خوشمان، شبهایی بود که دور هم مینشستیم و با هر خاطره، سفر میکردیم به دوران پیش از اسارت. از ساعت ۱۱ شب به بعد دیگر کاری به کارمان نداشتند. تازه آن موقع بود که دور هم جمع میشدیم و مجالی برای ابراز دلتنگیهایمان پیدا میکردیم. یکی میشد راوی فیلمهایی که دیده بود. یکی میشد راوی خاطراتی از دوستان و آشنایان و یکی هم برایمان از رویای آزادی میگفت. گاهی با هم قول و قرار میگذاشتیم که اگر آزاد شدیم، مهمانی بگیریم و مادرهایمان بهترین غذاها را برایمان درست کنند. دلخوشیها و سرگرمیهایی ساده که فقط توان مقاومت را در وجودمان زنده نگه میداشت.»
لحظهای که همه اسرا روی خاک افتادند
همه دردها یک طرف و رنج مفقودالاثری یک طرف. میدانستند که از وقتی به اسارت درآمدهاند، چشمان پدر و مادرهایشان به درب خشک شده و هر آن منتظرند تا گمشدهشان از راه برسد، اما کاری از دستشان برنمیآمد. روزها و شبها میگذشت تا اینکه بالاخره خبری آمد داغ داغ. «مردادماه سال ۶۹ بود که خبر آزادی به اردوگاه ما رسید. باور نمیکردیم و میگفتیم دروغ است، تا اینکه بالاخره سروکله صلیب سرخ پیدا شد. تنها سؤالشان این بود که میخواهید بمانید یا بروید؟ مجاهدین خلق کلی وعید و وعید میداد، اما اسرا میخواستند برگردند که سرانجام ۱۸ شهریور ۶۹، ما را به ایران بازگرداندند.» آن روز صبح وقتی سوار اتوبوسها شدند، مثل همیشه منتظر بودند تا دستهایشان را ببندند، اما خبری از این چیزها نبود و انگار خبر واقعی بود. «وقتی به قصرشیرین رسیدیم مدام از هم میپرسیدیم آن آدمها ایرانی هستند؟ اصلاً باورمان نمیشد که داخل خاک کشور شدهایم. وقتی اولین سلام ایرانی به گوش بچهها خورد، همه پاها ناخودآگاه سست شد و روی زمین افتادیم. برایمان آب آوردند. هرکدام یک لیوان میخوردیم و پارچ را به نفر بعدی میدادیم. آنقدر آب سهمیهبندی خورده بودیم که فکر میکردیم سهممان همان یک لیوان است، تا اینکه برایمان کلی آب آوردند و بعد از چند سال سیراب شدیم.» آقا ابوالفضل اضافه میکند: «همه اسرا به شهرهای خودشان منتقل کردند. در مرقد امام بهسختی برادرهایم را شناختم و وقتی چشمم به آنها افتاد فقط خیره نگاهشان میکردم، تا اینکه آنها مرا شناختند. همه چیز مثل رویا بود، رویایی که حقیقت داشت و ما را دوباره به زندگی برگرداند.»
هیچوقت نگذاشت آثار جنگ او را زمینگیر کند
آقا ابوالفضل کمی بعد از آزادی بهواسطه یکی از اقوام خود در شرکت نفت مشغول به کار شد و بهرغم تمام روزهای سختی که از سر گذرانده بود، همت به خرج داد و در رشته تربیتبدنی لیسانس گرفت. او حالا، هم چندین مدال قهرمانی شنا در کارنامه خود دارد و هم بهعنوان مدیر امور ورزش پژوهشگاه صنعت نفت خدمت میکند. گرچه از شرایط شغلی خود راضی به نظر میرسد، اما نگران آزادگانی است که با تمام سختیهایی که در دوران اسارت به جان خریدند، نتوانستند شغل درست و درمانی پیدا کنند و حالا باید دلخوش باشند به آبباریکهای که از مشاغل آزاد برایشان مانده و باید مابقی عمرشان را با همان سر کنند. او میگوید: «شاید اگر خود من آشنایی نداشتم، بهراحتی نمیتوانستم شغلی پیدا کنم، در حالی که اسرا جسم و روانشان را در این راه گذاشتند و الان هم خیلی از بچهها بهخاطر فشارهای آن زمان، با مشکلاتی جدی دستوپنجه نرم میکنند، بنابراین شاید مهمترین چیز، ایجاد شغلی امن برای آنها بود تا امروز بعد از گذشت سالها از دوران اسارتشان بتوانند با امنیت روانی و اقتصادی، زندگیهایشان را اداره کنند.»
منبع: فارس
مطالب پیشنهادی از سراسر وب |
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰