پسر دایی و پسر عمهای که در جنگ ۱۲ روزه شهید شدند

باشگاه خبرنگاران جوان– بهمحض اینکه وارد خانه شدم نگاهم در قاب عکس دو شهید عزیز گره خورد بیاختیار پرسیدم در جنگ تحمیلی صهیونیستی دو جوان رشید شما شهید شده است؟ مادر با قلبی آرام چشمهایش را بست و با تکاندادن سر حرفم را تأیید کرد. “بله دخترم، پسرم موسی آقاپور و پسربرادرم علی ملکپور هر
باشگاه خبرنگاران جوان– بهمحض اینکه وارد خانه شدم نگاهم در قاب عکس دو شهید عزیز گره خورد بیاختیار پرسیدم در جنگ تحمیلی صهیونیستی دو جوان رشید شما شهید شده است؟ مادر با قلبی آرام چشمهایش را بست و با تکاندادن سر حرفم را تأیید کرد.
“بله دخترم، پسرم موسی آقاپور و پسربرادرم علی ملکپور هر دو در جنگ تحمیلی صهیونیستی به فاصله یک روز از هم شهید شدند. آنها همبازی بچگیهای هم بودند”.
در میان شهدای جنگ تحمیلی صهیونیستی در تبریز دو شهید عزیز پسرعمه و پسردایی هم بودند و من افتخار داشتم همصحبت پدر و مادر شهید موسی آقاپور باشم که یک روز بعد از شهادت پسردایی خود شهید شده است.
مادر شهید آقاپور با آرامشی که در چهره دارد مادری از جنس صبوری و مقاومت است. مادری که داغ شهادت پسرش و پسربرادرش را یکجا به چشم دیده و دلش مملو از خشم است برای نابودی غده سرطانی اسرائیل.
خانم حاجیه ملکپور مادر این شهید بزرگوار صحبتهایش را از اولین روزی که همراه پسرش به مدرسه میرفت شروع میکند “وقتی کلاس اول ابتدایی میرفت برای اولین بار از خانواده جدا میشد طاقت دوری نداشت، خیلی گریه میکرد میگفت مامان بیا سر کلاس بشین. روز اول سر کلاس نشستم. روز دوم خانم معلم گفت از حیاط مدرسه به کلاس نگاه کن.
با گریههایی که دل آدم را میسوزاند التماس میکرد و مرا به خدا قسم میداد” مامان تو را به جان خدا منو به مدرسه نبر”.
چرا مشق هام ننوشتی
یکی دیگر از خاطرات مدرسه رفتن پسرم اینکه خوراکیهایی مثل میوه و کیک در کیفش میگذاشتم. در زنگتفریح آنها را بین دوستانش تقسیم میکرد بعد میرفت به برادرش میگفت من گرسنهام. میخواستم چیزی بخورم دیدم دوستام نگاه میکنند خوردنی هام به اونا دادم.
شوخطبعیهای آقا موسی لبخند بر چهره مادر مینشاند وقتی از خاطرات دو پسرش تعریف میکند “دو پسرم باهم درس میخواندند موسی به برادرش میگفت ناصر مشقهای مرا تو بنویس. بعضی وقتها که برادرش نمینوشت طلبکارانه میپرسید چرا مشقهای منو ننوشتی.
شوخ طبع بود تا کلاس سوم، چهارم دبستان به کمک برادرش درس خواند از کلاس پنجم مدرسه آنها از هم جدا شد بعد روی پای خودش ایستاد عصر با پدرش به مسجد، هیئت و پایگاه بسیج میرفت. دو برادر با همدیگر به فوتبال داخل سالن میرفتند آنجا پایش آسیب دید خیلی کبود شده بود. بعد از آن ورزش را در رشته بدنسازی ادامه داد.
با خاله جانش خیلی صمیمی بود. به پسر و دخترخالهاش روخوانی، روانخوانی و حفظ قرآن کریم را یاد میداد خودش هم حافظ دو جزء قرآن کریم بود. در سن ۱۴ سالگی هم رتبه اول مسابقات قرآنی هیئت شده بود. وقتی بچهها قرآن را حفظ میکردند جایزه میداد.
حالا آنها که خواندن قرآن کریم را یاد گرفتهاند برای پسرم حمدوسوره میخوانند به آنها میگفت معنی قرآن را هم بدانید جایزه میگیرید.
غافلگیری شیرین
مادر با دلی آرام خاطرات پسرش را مرور میکند از دوستی و خوشحال کردن کودکان فامیل مثال میزند “پدرشوهر خواهرم فوت کرده بود برای دخترش یسنا تولد نگرفته بودند پسرم موسی و خانمش ساعت ۹ شب کیک خریده به خانه خواهرم رفتند وقتی وارد شدند موسی با خوشحالی گفت یسنا جان تولدت مبارک.
چه غافلگیری شیرینی بود. یسنا از خوشحالی نمیدانست چه بگوید. تا مدتها یسنا پُز تولد گرفتن موسی را میداد به پدر و مادرش میگفت شما برای من تولد نگرفتید داداش موسی برای من تولد گرفت”.
پسرم اهل این نبود که با پسرهای محل سر کوچه بایستد. به بقیه هم میگفت بیایید بریم تو پایگاه یا مسجد حرف بزنیم.
در گوشه اتاق که عکسهای شهید آقا موسی و پسردایی جا خوش کرده لوح تقدیری به چشم میخورد مادر لوح تقدیر را بازکرده به آن خیره میشود. از خبر شهادت آقا موسی میپرسم.
همچنان که به لوح تقدیر عزیزدردانه اش زلزده آه عمیقی میکشد و میگوید “روز شنبه عید غدیر خم بود برای صله ارحام با همسرم تصمیم گرفتیم به خانه برادر همسرم برویم. با اتوبوس رفتیم. ساعت ۱۱ صبح بود. چون اتوبوس خلوت بود با حاجآقا کنار هم نشستیم.
اتوبوس در مسیر “قاری کورپی” بود. تلفن حاجآقا زنگ خورد دوستپسرم بود بعد از سلام و علیک پرسید موسی کجاست؟ از موسی خبر دارید؟ حاجآقا گفت موسی امروز شیفت است. تماس گرفتند موسی هم رفت.
کمی بعد دوباره تلفن حاجآقا زنگ خورد و گفتند موسی زخمی شده در بیمارستان محلاتی است. حاجآقا دوبار به موسی زنگ زد تلفنش خاموش بود. چند دقیقه بعد دوست دیگرش به حاجآقا زنگ زد و گفت مثلاینکه آقا موسی شهید شده.
رنگ صورت همسرم سفید شد. یواشکی به من گفت موسی شهید شده. اینجا تو اتوبوس خیلی گریهزاری نکن. از اتوبوس پیاده شده و به بیمارستان رفتیم.
به خانه برادر همسرم زنگ زدم و گفتم نمیتوانیم به خانه شما بیائیم. موسی زخمی شده میرویم بیمارستان محلاتی.
به برادر خودم و همسر آقا موسی هم زنگ زدم. پرسیدم از موسی خبر داری؟ گفت نه خبری ازش نیست. نتوانستم حرف بزنم. گفتم بیا بیمارستان محلاتی. تا رسیدیم بیمارستان گفتند خانم شهید شمارو بردند پزشکی قانونی از آنجا هم وادی رحمت.
غم و اندوه چهرهاش را پر میکند. توانی برای تعریفکردن ادامه حرفهایش ندارد سکوت میکند سکوت سنگین فضا را پر میکند منتظر میمانم تا مادرانههایش را ادامه دهد از داغ سنگینی که بر دل نشسته است”به خانه مادرم برگشتیم از دوست، آشنا، فامیل، همسایه و … هرکس خبر را شنیده بود آمدند.
یکدفعه خبر دادند علی پسربرادرم هم به شهادت رسیده. داغ دل مادرم سنگینتر شد. هر دو نوهاش باهم شهید شدند. علی و موسی پسردایی و پسرعمه بودند. فقط یک سال باهم اختلاف سنی داشتند.
موسی متولد سال ۱۳۷۱ و علی متولد سال ۱۳۷۲ بود. خیلی همدیگر را دوست داشتند. همبازی بچگی هم بودند و هر دو باهم شهید شدند. وقتی میرفتیم خانه مادرم موسی اولازهمه سراغ علی پسرداییاش را میگرفت میپرسید علی هم میاد اینجا. زنگ میزد علی پاشو بیا خانه مامان جون.
حالا آن دو که با هم میخندیدند، شیطنت میکردند، مدرسه میرفتند و باهم قد کشیده و بزرگ شدند باهم مهمان سفره حضرت سیدالشهدا شده و روح بزرگشان آسمانی شده است.
مادر که تا این لحظه با صبوری دلگویههایش را تعریف میکرد دیگر نتوانست اشک چشمهایش را پنهان کند.
قطرههای اشک صورتش را نوازش میدهد و در میان گریههای مادرانهاش ادامه میدهد: به خانوادهها گفتند برای خداحافظی پیکر مطهر شهدا را به حسینیه گلزار شهدا میآورند.
به حسینیه گلزار شهدای وادی رحمت رفتیم. تعدادی از خانواده شهدا آمده بودند. پیکر مطهر شهدا در تابوت با پرچم خوشرنگ ایران مزین شده بود. کنار پیکر مطهر موسی نشسته بودم و گریه میکردم. دیدم هنوز برادرم به گلزار شهدا نرسیده. با خودم گفتم علی تنهاست. علی قامتش بلند است الان پاهایش از تابوت بیرونزده.
پیکر مطهر علی چند ردیف آنطرفتر بود. دویدم بالاسر پیکر علی رسیدم. دیدم آن پسر رعنا و رشید با آن قد و قامت بلند چقدر کوچک شده در تابوت جاگرفته.
چنددقیقهای آنجا نشستم” باشوا دولانیم علی بالام. عمه ن سنه قوربان ” دوباره آمدم کنار تابوت موسی. دلم طاقت نداشت میدویدم کنار پیکر مطهر علی و موسی.
مرا هم شفاعت کن
در آن لحظه محزون، پر از اشک، پر از ماتم، دلتنگی و خداحافظی برای آخرین دیدار با عزیزانم به یاد حضرت زینب (س) افتادم و گفتم یا زینب (س) در آن صحرای عطشان کربلا چه حالی داشتی؟ چند عزیز شهید داشتی؟ چند بار از سر مزار این شهید بر سر مزار آن شهید دویدی، رفتی و آمدی ولی همچنان ایستادی. گفتم خدایا به حق حضرت زینب (س) به من هم صبر و طاقت بده تا داغ عزیزانم را تحمل کنم.
کنار پسر عزیزم نشستم یک دل سیر گریه کردم گفتم پسرم به آرزویت رسیدی. در صحرای محشر مرا هم شفاعتکن.
حالا این مادر با صبری که خداوند به او عطا کرده صبورتر شده و راضی شده به رضای خدا و زیر لب مدام تکرار میکند ” خدایا شکرت” خدایا خودت دادی و صلاح دانستی که با شهادت برود. ما هم رضایت میدهیم به آنچه که رضایت تو در آن است.
آخرین مهمانی
صحبتهای مادر که تمام میشود نگاهم در نگاه پدر متوقف میشود. چشمهای گریان پدر دلم را به درد میآورد. به پهنای صورت اشک میریزد از داغ پسر جوان و رشیدش و لابه لای گریههای پدرانه اش خاطره آخرین روز تولد پسرش را تعریف میکند.
پنجم خرداد ماه تولد موسی است. به مادرش گفتم امروز برویم خانه موسی و تولدش تبریک بگیم. دو نفری رفتیم سهند خانه پسرم. پسر و عروسم از دیدن ما خیلی خوشحال شدند.
از اینکه برای عرض تبریک تولد پسرم رفته بودیم مثل پروانه دور سر ما میچرخیدند. عروسم چای و میوه آورد. با پسرم کلی حرف زدیم. میپرسید بابا چی دلت میخواد شام درست کنم.
بابا بلند شو برای نماز بریم مسجد. رفتیم مسجد الغدیر. شروع به خواندن نماز کردم بعد از نماز دیدم موسی کنارم نیست. دور و برم را نگاه کردم دیدم موسی پشت سر من نشسته خندید و گفت” بابا نمازم را به شما اقتداء کردم”
گفتم پسرم اقتدا کردن هم شرایط خاصی دارد. با مهربانی و لبخندی که در چهره داشت گفت ” بابا من فقط میدانم تو بابای منی و حق زیادی به گردن من داری”
به خانه آمدیم بعد از شام وقت خداحافظی پسرم و خانمش با یک حالت خاصی از ما خواهش و درخواست میکردند شب را خانه آنها بمانیم. گفتم برویم دوباره میآئیم. التماس میکردند شب پیش ما بمانید.
گریه هایش بیشتر میشود “ما چه میدانستیم این مهمانی آخر است. اگر میدانستم تا صبح نمیخوابیدم فقط چهره ماهت را نگاه میکردم مگر پدر از دیدن چهره پسرش سیر میشود. چه میدانستم که پسرم دو هفته بعد آسمانی
میشود تا صبح کنارش میماندم و باهم حرف میزدیم و میخندیدیم. “
آقا موسی دستی هم در تعمیر قطعات برقی و گازی داشت نشان به آن نشان که تعمیرکار پکیج هم بود و وقتی پدر میگوید پسرم پکیج ما خراب شده بیا و تعمیرش کن میگوید به روی چشم بابا.
پکیج را جوری برایت تعمیر میکنم که آکبند شود. ” یک روز گفتم موسی پکیج خانه ما خراب شده بیا یه نگاهی بکن ببین ایرادش چیه؟ دو روز قبل از ماموریت زنگ زد که آمدم پکیج را ببینم. گفتم کلید خانه را داری برو خانه من هم میآیم. تا رسیدم خانه دیدم دل و روده پکیج را ریخته بیرون.
قطعات جدید خریده بود. نگاهم کرد و گفت “نترس بابا یه پکیجی برایت درست
میکنم که آکبند باشه. دو روز بعد میرم ماموریت گفتم اول پکیج تعمیر کنم تا خیال بابا راحت باشه”.
پراید تمیزی که داغون شد
پسرم موسی خودروی پراید داشت و معمولا وقت نمیکرد ماشینش تمیز کنه. یک روز رفتم دیدم ماشین خیلی تمیز و مرتب بود.
روزی که موشک به محل استقرار آنها خورده بود ماشینش هم درب و داغون شده بود. رفتم ماشینش دیدم. حرفاش به یادم آمدند گفتم موسی آمدم پیش ماشینت بیا ببین به چه روزی افتاده. ماشینی که آن روز تمیز و مرتب کرده بودی. پدر با ذکر حرفها و خاطرات پسر جوانش دلش به درد میآید.
شیوه تربیتی پدر
“الهی به نام تو، به یاد تو و بهخاطر تو” این تکیهکلام آقا موسی بود که در اول هر کاری که انجام میداد بر زبان میآورد و مینوشت و حالا پدر ورد زبانش است.
پدر شهید مدام از زبان پسر رعنا و رشیدش این عبارت را تکرار میکند و میگوید: یادم است پسر نوجوانی بودم که مرحوم پدرم مرا به مسجد و هیئتهای عزاداری میبرد. آنجا درباره مسائل دینی و شرعی صحبت میکردند و ما نوجوانها یاد میگرفتیم.
بعد از تمامشدن صحبتها در مسجد به من شیرینی و شکلات جایزه میداد خاطره خوش حضور در مسجد هیچوقت از یادم نمیرود. من هم این روش تربیتی پدرم را برای فرزندانم ادامه دادم. وقتی دو پسرم نوجوانان ۱۰، ۱۲ ساله بودند آنها را با خودم به مسجد، پایگاه بسیج و هیئتهای حسینی میبردم تا مسائل و احکام شرعی خودشان را یاد بگیرند.
پسرم آقا موسی از ۱۰ سالگی عضو پایگاه بسیج محله بود و در تمام فعالیتهای پایگاه فعالیت میکرد. تا جایی که در توان داشتم برای تربیت دینی آنها کوتاهی نکردم.
آقای آقاپور وقتی از علاقه پسرش برای عضویت در سپاه پاسداران تعریف میکند لبخند زده و ادامه میدهد” آن زمان موسی پسر نوجوان۱۴، ۱۵ساله بود که به محل خدمت من در پادگان میآمد از دیدن اسلحه سربازان، احترام نظامی به فرماندهان در پادگان کیف میکرد و خوشحال میشد و میگفت” بابا میشه منم اینجا استخدام بشم و برای همیشه بمونم اینجا”. میگفتم اگه وقتش برسه و دوست داشته باشی بله حتماً میتوانی.
تا اینکه پسرم در سال ۱۳۹۷ و بعد از گذراندن دورههای زیاد نظامی، فنی، تکنیکی و تاکتیکی لباس سبز و مقدس پاسداری را پوشید و برای دفاع از کیان جمهوری اسلامی ایران وارد سپاه شد.
همنام پدر
هر لحظه که اسم پسرش را تکرار میکند یاد پدرش در دلش زنده میشود” وقتی پدرم فوت کرد دوست داشتم اسمش را هر لحظه تکرار کنم وقتی پسرم به دنیا آمد نام پدرم را روی پسرم گذاشتم. موسی هم برای من پدر شد و هم پسر عزیزم. خیلی کم موسی صدایش میکردم بیشتر وقتها میگفتم آقاجان. پسرم میگفت بابا من این جوری خیلی خجالت میکشم.
او با یادآوری ماموریتهای آقا موسی میگوید “در بسیاری از مناسبتهای ملی و مذهبی پسرم درمأموریتت بود. در جریان فتنه ۱۳۸۸ پسرم ۱۰ روز به خانه نیامد و برای آرامش و امنیت کشور درمأموریت بود. در انتخابات هم برای برقراری امنیت انتخابات در صحنه بود و ما هم در انتخابات در هر مسجدی که موسی مأمور حفاظت آن مسجد بود آنجا برای رای گیری میرفتیم.
یادم است در خیابان عباسی در مسجد آل رسولذمأمور بود و ما برای شرکت در انتخابات به آن مسجد رفتیم دیدم با اسلحه جلوی در مسجد ایستاده است.
افتخار بزرگ این پدر فداکار این است که اولاد صالحی تربیت کرده و به جامعه تحویل داده” برای تربیت فرزندانم از خدا و ائمه اطهار کمک گرفتم تا پیش خدا شرمنده نشوم”
پسرم با رشته تحصیلی مهندسی برق گرایش قدرت وارد سپاه شد. وقتی مسئولیتش مشخص شد از اینکه دوستان جدیدی پیدا کرده بود خیلی ذوق میکرد
خیلی وقتها در مورد جزئیات کارش اصلا سوال نمیکردم. گاهی در مورد برخی مباحث صحبت میکردم میگفت بابا جان خیلی کنجکاوی نکن مثلاً خودت پاسدار بودی و میدانی که نباید درباره مسائل نظامی صحبت کرد.
ذکر خاطرات و حرفهای دل پدر در مجال اندک ما نمیگنجد. ساعت از هشت شب گذشته و وقت رفتن است. پدر و مادر آقا موسی انتقام خون فرماندهان و سرداران رشید اسلام و پسر عزیزشان را نابودی اسرائیل اعلام میکنند.
منبع: فارس
مسئولیت این خبر با سایت منبع و جالبتر در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0