به گزارش خبرآنلاین روزنامه خراسان سرنوشت یک ازدواج ناکام را از زبان دختری که قربانی آن شده روایت کرده است.
این زن گفته است: از۱۸تا۲۰سالگی دل در گرو پسرعمه ام«هادی» داشتم. ما به هم علاقه داشتیم، اما هیچ وقت این علاقه رنگ آرامش نگرفت. خانواده من وضعیت مالی ساده ای داشتند اما خانواده عمه ام همیشه خودشان را بالاتر می دانستند. همین مسئله باعث شد مخالفت کنند. آن ها فکرمی کردند در شأن«هادی» نیستم. سال ها گذشت و در۲۵سالگی خانواده اش دختری را برایش گرفتند که همسطح خودشان بود.
من درسکوت سوختم و او هم با دختری زندگی کرد که هیچ علاقه ای به او نداشت. تنها چند سال بعد ازدواجشان شکست خورد. او همسرش را ترک کرد و همه می دانستند که دلیل اصلی جدایی من بودم. من و «هادی» یک سال بعد ازجدایی اش با اصرار خودش ازدواج کردیم. آن روزها فکر می کردم به آرزویم رسیده ام. بالاخره می توانم کنار کسی که دوستش دارم زندگی تازه ای بسازم. سال اول زندگیمان شیرین بود؛ پر از امید و خنده های کوتاه. اما آرام آرام سایه مادرشوهرم روی خانه مان سنگین شد. هر چیزی که من می گفتم، او دخالت می کرد. هر تصمیمی که می خواستم بگیرم ،او نظر می داد. زندگی مان آرامش نداشت.
بعد از دو سال صاحب یک دختر شدم. لحظه ای که دخترم به دنیا آمد فکر کردم همه چیز عوض می شود .اما نشد؛ «هادی»تغییر کرده بود. پشتوانه مالی اش کم بود، کارش رونق نداشت، اعصابش داغان بود.هر روز با هم بحث می کردیم.کم کم پای کتک هم به زندگی مان بازشد. او هربار که عصبانی می شد مرا می زد. بعد در گوشم نیش و کنایه می زدکه «تو باعث شدی زندگی خوبم از هم بپاشد…اگر نبود عشق قدیمی ات الان خوشبخت بودم.»
این جمله ها مثل زهر در جانم می نشست. من که فکر می کردم برای عشق زندگی ام جنگیده ام ،حالا متهم شده بودم به خراب کردن آینده او. مدتی بعد فهمیدم «هادی» گرفتار موادمخدر«شیشه» شده است. همان مردی که روزی برای بودن با من همه چیز را رها کرد حالا دیگر حتی خودش را هم رها کرده بود. چشم هایش همیشه بی قرار بود، دست هایش می لرزید، اعصابش خردتر از همیشه شده بود. درگیری هایمان بیشتر شد.
من هر روز بیشتر احساس می کردم در قفسی گیر افتاده ام که هیچ دری ندارد. نه آرامش داشتم ،نه احترام،نه حتی امنیت. فقط دخترم بود که نگاهم به او می گفت باید زنده بمانم.
حالا بعد از سال ها، به این نقطه رسیده ام که دیگر نمی توانم ادامه بدهم . می خواهم جدا شوم. می دانم خیلی ها مرا سرزنش می کنند،می گویند اگر زندگی همسر اول «هادی» را خراب نمی کردی ،این بلاها سرت نمی آمد. راست هم می گویند. اگر آن روزها من و «هادی» با لجاجت دنبال عشق ممنوع مان نمی رفتیم ،شاید امروز نه من این قدر زخم خورده بودم ،نه او این قدر ویران.
گاهی شب ها فکر می کنم ما دو نفر زندگی چند نفر را خراب کردیم. زندگی همسر اول «هادی»،زندگی خودمان و زندگی کودکی که حالا هیچ تقصیری ندارد اما در میان این همه ویرانی باید بزرگ شود.این سرنوشت من است ؛سرنوشت زنی که با عشق شروع کرده و با جدایی و پشیمانی به آخر خط رسید.
17302
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0