رویای مهاجرت یا حقایق تلخی که از آن نمیگویند!
باشگاه خبرنگاران جوان – (با مبلغ ناچیزی به مقصد رویاییتان برای ساختن زندگی عالی سفر کنید، برای مهاجرت کافی است با ما تماس بگیرید) این یکی از همان شعارهای رنگین شرکتهای مهاجرتی است که مردم را به سمت رفتن از این مرز و بوم میکشانند. اگر محصل باشید و درحال تحصیل، از طریق مهاجرت تحصیلی

باشگاه خبرنگاران جوان – (با مبلغ ناچیزی به مقصد رویاییتان برای ساختن زندگی عالی سفر کنید، برای مهاجرت کافی است با ما تماس بگیرید) این یکی از همان شعارهای رنگین شرکتهای مهاجرتی است که مردم را به سمت رفتن از این مرز و بوم میکشانند. اگر محصل باشید و درحال تحصیل، از طریق مهاجرت تحصیلی و اگر سنتان از درس خواندن در مراکز علمی، گذشته است، از طریق مهاجرت کاری. به طور ساده در هر شرایطی که هستید، برای شما یک راه مهاجرتی وجود دارد.
قبل از اینکه برایتان بنویسم، اجازه دهید خاطر نشان کنم، این گزارش مطالب انتزاعی را برای شما به رشته تحریر در نیاورده است، من هم گاهی اوقات به مهاجرت در پی پیدا کردن یک زندگی ایده آل فکر میکنم. با پرسه زدن در فضای مجازی و بلاگرهای آن طرف آبی، که مدام زیباییها و راحتیهای زیستن در بیرون از مرزهای ایران را نشان میدهند، قطعاً وسوسه انگیز است که برای زندگی کردن در شرایطی بهتر، چمدانمان را ببندیم و راهی شویم. اما در اکثر موارد قاطعانه میتوانم بگویم که مرغ همسایه همیشه غاز است.
موضوع مهاجرت و رفتن، در افکار عمومی ما، بیشتر شبیه به یک ویترین بسیار زیبا ساخته و پرداخته شده است. ویترینی که نگاه هر عابری را به خود جلب میکند. اما حقیقت ماجرا این نیست، برای اینکه متوجه آن طرف ویترین زیبا بشویم به گفتوگو با محمود بابایی نشستیم کسی که بیشتر از ده سال از عمر خود را در برنابی کانادا گذرانده است و از این طریق با عینکی زیسته به داستان مهاجرت نگاه کردیم.
اولین گامها در برنابی
قبل از شروع گفتوگو، ساعت را نگاه کردم ده صبح روز یک شنبه در تهران و دوازده ظهر روز شنبه در برنابی بود. به محض برقراری تماس، «محمود» با لبخندی گفت: «ایران شب شده و شما تقریباً یک روز جلوتر هستید.»
با خودم فکر کردم، احتمالاً هنوز بعد از گذشت ۱۰ سال، هنوز هم وقتهایی ساعت ایران را چک میکند. محمود بابایی ذهنم را خواند و گفت: «من یک ساعت روی دیوار خونهام دارم که به وقت ایران تنظیم شده، برای زنگ زدن به خانواده و با خبر شدن از حال و احوالاتشون، اوایل خیلی به مشکل خورده بودم. همیشه بد موقع زنگ میزدم، دقیقاً نیمه شبها. برای همین تصمیم گرفتم ساعت ایران رو داشته باشم تا این مشکل پیش نیاد.»
لبخندی زدم و گفتم: «برای شروع گفتوگو، از روزهایی بگویید که برای اولین بار به برنابی رسیدید، یادتان است چه احساسی داشتید؟»
بلافاصله جواب داد: «احساسی که برای اولین بار بعد از پیاده شدن از هواپیما تجربه کردم، یکی از خاطراتی هست که هیچ وقت از یادم نمیره. واقعاً سخت بود، من خیلی کم سن و سال بودم. با اعلام نتایج کنکور زمانی که در تهران بودم، دانشگاه امیر کبیر قبول شده بودم و تقریباً با فاصله خیلی کم جواب پذیرش دانشگاه در برنابی هم اومد. هزینههایی که صرف گرفتن پذیرش کرده بودم راه برگشتی برایم نگذاشت؛ باید میرفتم. سختترین زمان من مثل تمام کسانی که تجربه مهاجرت رو دارند، در فرودگاه بود. وقتی به خانوادهام نگاه کردم یک صدایی درونم نجوا میکرد (اگر آخرین باری باشه که میبینیشون چی؟)» کمی مکث کرد و با صدای گرفتهای ادامه داد: «از این (اگرها) در ذهنم خیلی زیاد بود، یادآوریش هم سخته ولی تمام این سختیها بخشی از مسیر مهاجرت هست.»
غربت یار شماست
کمی مکث کرد و حرفهایش را از سر گرفت: «حداقل من تا زمان توقف بین مسیر هواپیما، استرس و اضطراب داشتم، ترسیده بودم، یکی دو بار خودم رو در آئینه سرویس بهداشتی فرودگاه نگاه کردم، رنگ از رخم پریده بود، منی که همیشه با خانواده بودم و هرجایی که میرفتم دوستانم همراهیام میکردند؛ حالا تنها شده بودم. چشمم رو از روی زمان تیبل فرودگاه بر نمیداشتم، میترسیدم جا بمونم. یادمه همراه با آقایی که چندین سال بود این راه رو میرفت و بر میگشت، طرح دوستی ریختم، نه به خاطر اینکه میخواستم باهاش دوست بشم، نه واقعاً. فقط برای اینکه کنارش بایستم تا هرکاری انجام میده منم همان کارها را انجام بدم و هرجایی میره منم برم. ساعت پرواز خیلی طولانی بود. من بیشتر از یازده ساعت در راه بودم، وقتی به برنابی رسیدم، واژه غربت برایم دقیقاً مثل یک آدمی شد، که کنارم ایستاده و دستش رو انداخته دور شونه من.»
یار آشنا چیست؟
غربت، به گفته «محمود»، اصلیترین عاملی بود که بسیاری از ایرانیان را به بازگشت فرا میخواند. او میگوید، «غربت خیلی سخته، ممکنه خیلی حرفم کلیشهای به نظر بیاد ولی شما به همه چیز عادت میکنید، به نوع غذا، به آب و هوا، چهرههای متفاوت. ولی هیچ وقت به غربت عادت نمیکنید. غربت دقیقاً مهمترین عاملیه که باعث شد افراد زیادی به ایران برگردند. دقیقاً غربت زمانی معنا پیدا میکنه که در جمع دوستان غیرایرانیات نشستهای و در کسری از ثانیه احساس میکنی به این جمع تعلق نداری و این افراد اصلاً احساسات و عواطف شمارو متوجه نمیشن.»
با شنیدن این جمله به یاد شعر مولانا افتادم (غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست). مکثی کرد و جرعهای از لیوانش نوشید و بعد آن را طوری خم کرد که محتوای داخل لیوان مشخص شد، با لبخند گفت: «چای ایرانی، همیشه حرف اول رو میزنه؛ حتی وقتی هزاران کیلومتر از ایران دوری…»
زندگی ایده آل خیال است
لبخندی زدم و پرسیدم: خیلیها معتقدند زندگی کردن در خارج از کشور، شبیه به یک زندگی ایده آل و رویایی به نظر میآید؛ این جمله چه قدر حقیقت دارد؟ او میگوید: «اینکه هر کس زندگی ایده آل و رویایی رو چگونه میبینه، خیلی سوال مهمیه. بله اینجا شما باید یک زمان معینی رو کار کنید و از طرفی حقوقی کسب میکنید دقیقاً مثل هر جای دیگهای البته اینجا شما میتونید همه چیز رو به صورتی قسطی بخرید. اما خب این تمام ماجرا نیست. در کانادا، کار، معنای متفاوتی داره. وقتی وارد هر محیط کاری میشید، دیگه خبری از «مرخصی ناگهانی»، «گفتوگوی دوستانه در میان کار» یا حتی «چای خوردن وسط کار» نیست. اینجا، کار یعنی کار. هر لحظه از حضورتون باید به بازدهی تبدیل بشه و کوچکترین کوتاهی میتونه بهسادگی به اخراج ختم بشه. اینجا میزان حقوق دقیقاً به اندازه کار شماست؛ اگه تمام وقت و انرژیتون رو بذارید، درآمدتون هم بیشتر میشه، اما اگه بخواید به اندازه معمولی کار کنید، همون اندازه مزد میگیرید. چون هزینههای زندگی تو کانادا بالاست، خیلیها ناچارن ساعتهای طولانیتری کار کنن تا از پس مخارج بربیان. از طرفی، خریدهای قسطی هم باری مضاعف رو دوش خانوادهها میذاره. فقط یه روز یا حتی چند ساعت تأخیر تو پرداخت قسط کافیه تا شرکت بدون تردید، کالا رو پس بگیره. تو همچین شرایطی، زندگی با انضباط و سختکوشی گره خورده؛ جهانی که توش، نظم و کار بیوقفه، قیمت آرامش روزمره رو تعیین میکنه.»
با شنیدن صحبتهای «محمود» به یاد گزارشی افتادم که در آن از تجربه مرد هندی درباره زندگی در کانادا نوشته شده بود (همه چیز خیلی گران است. هر هفته بعد از کالج باید ۵۰ ساعت کار کنم فقط برای اینکه بتوانم زنده بمانم. نرخ بالای تورم باعث میشود دانشجویان تحصیل را رها کنند.)
با صدای محمود بابایی از افکارم بیرون اومدم. ادامه داد: «اینجا مهم نیست چند سالته یا چند نفر تو خونوادهتون هستن، همه باید کار کنن تا بتونن وسایل مورد نیازشون رو تهیه کنن. هیچکس منتظرِ کمک دولت یا حمایت کسی نیست، چون خوب میدونه اگه خودش تلاش نکنه، چیزی به دست نمیاره. این دقیقاً همون اتفاقیه که برای خود منم افتاد. وقتی تازه مهاجرت کرده بودم و دانشجو بودم، مجبور شدم چند تا کار پارهوقت رو با هم انجام بدم. یه مدت تو خود دانشگاه کار میکردم، بعدش هم تو کافهها و رستورانهای اطرافش. گاهی به قدری خسته میشدم که حتی توان درس خوندن هم نداشتم، ولی چارهای نبود. باید ادامه میدادم. الان هم که شهروند کانادا محسوب میشم، هنوزم همونه. در هفته لحظهای از ساعت کاری رو هم نباید بیکار بمونم. اینجا زندگی فقط وقتی میچرخه که خودت بچرخونیش. این واقعیتیه که شاید خیلیا دوست نداشته باشن بشنون، ولی اینجا قانون نانوشتهی زندگی همینه.»
برگشت به منزله شکست!
سوال بعدی را از او پرسیدم: «بزرگترین سوءتفاهم درباره موفقیت در مهاجرت چه چیزی است؟» بابایی لبخند تلخی زد و گفت: «اینکه موفقیت یعنی موندن. خیلیا تو ایران اینجوری فکر میکنن که هرکی موند، برد و هرکی برگشت، باخت. ولی واقعیت خیلی پیچیدهتر از این حرفاست. موندن همیشه بهمعنی برد نیست، همونطور که برگشتن هم لزوماً باخت حساب نمیشه. وقتی یکی مهاجرت میکنه، کلی هزینه، وقت و انرژی میذاره، واسه همین برگشتن براش خیلی سختتر میشه. سعی میکنه با همه سختیها بسازه، چون نمیخواد حس کنه تلاشش بینتیجه بوده. اما اونکه برمیگرده هم، لزوماً بازنده نیست. هر آدمی حدی از تحمل داره. اگه برگشتن به زادگاه بتونه حال روحی یا حتی جسمی یه مهاجر رو بهتر کنه، اگه باعث بشه دوباره نفس بکشه، اون برگشت درواقع موفقیته، نه شکست.» به دفترم نگاه کردم. با خودکار آبی، به درشتی نوشته بودم «برگشتی که حالت رو خوب کنه، باخت نیست… موفقیته.»
پشیمان شدن مداوم
اینکه در این روزها پشیمان شده است یا نه کنجکاوم میکند تا بپرسم از ایام دانشجوییاش بگوید، زمانی بود که از رفتن پشیمان شده؛ او میگوید، «خیلی زیاد… گاهی اوقات شبها تا صبح گریه میکردم. بعد بلند میشدم، صورتم رو میشستم و میرفتم دانشگاه. ولی وقتی برمیگشتم خونه، دوباره بغضهایم میترکیدن. این وضع من بود که با آیلتس هفت، رفته بودم، چون میتونستم خوب انگلیسی حرف بزنم، ولی تو کلاسها اساتید اونقدر تند صحبت میکردن یا از کلمات تخصصی استفاده میکردن که من هیچی نمیفهمیدم بخاطر همین مجبور میشدم حرفاشون رو ضبط کنم و وقتی به خونه میرسیدم، چندین بار گوش کنم تا آخرش بفهمم درس چیه. یادمه استادی با لهجه فرانسوی داشتیم… صدای اون برای من شده بود مثل آهنگ! وقتی میرفتم کار پارهوقت، هندزفری میذاشتم و همون صدا رو پخش میکردم تا گوشم عادت کنه. گاهی با خودم میگفتم، اگه ایران مونده بودم، الان بدون هیچکدام از این دردسرها، تو بهترین دانشگاه درس میخوندم و کنار خانوادم بودم…»
دوست بودیم نه رفیق
او درباره دوستان ایرانیاش در کانادا میگوید، «دانشجویان ایرانی در دانشگاه زیاد بودند یک گروه کسانی که با بورسیه و بهصورت علمی اومده بودن و بهشون میگفتیم کولهپشتی و گروه دیگه کسانی بودن که با کمک خانواده مهاجرت کرده بودن. وقتی چند نفر باهم دوست میشدیم، یا همه باهم میرفتیم کار میکردیم، یا همه باهم در شهر میگشتن تا عصر. مشکل این بود که دوستیهامون عمیق نمیشد. بعد از هر ترم، یک سری از بچهها به ایران برمیگشتن، نه، چون از درس خسته شده بودن، بلکه، چون متوجه میشدن اون تصویری که از کانادا در ذهنشون بوده، واقعیت نداشته. خیلیها هم از کانادا به کشورهای دیگه مهاجرت کردن. از طرف دیگه، چون مجبور بودیم تمام تلاشمون رو کنیم تا نمرههای خوبی بگیریم، بیشتر صحبتهامون حول درس و پیدا کردن سوپرمارکتهایی بود که اجناس ایرانی داشتن. به همین خاطر، رفاقتها سطحی باقی میموند و کمتر پیش میاومد که دوستیها عمیق و پایدار باشه.»
دقیقاً مثل دادههای رسمی که رویترز اعلام کرده است که نشان میدهد بین ۸۰ هزار تا ۹۰ هزار مهاجر در سال ۲۰۲۱ و ۲۰۲۲ کانادا را ترک کردهاند که یا به وطن خود برگشتهاند یا از کانادا به کشور دیگر مهاجرت کردن و حدود ۴۲ هزار نفر در نیمه اول سال ۲۰۲۳ کشور کانادا را ترک کردهاند.
با شنیدن صحبتهای» «محمود» به یاد خاطرات خود افتادم که با بهترین دوستهایم در دانشگاه آشنا شدم؛ به یاد زمانی افتادم که پس از اتمام کلاسها، از خیابان انقلاب تا تئاتر شهر را همراه با با آنها پیاده قدم میزدیم و درباره تمام نگرانیهایمان صحبت میکردیم. فقط کافی بود تا یک پیام کوچک تحت عنوان (بیا برویم بیرون، کلی حرف دارم) به یک دیگر ارسال میکردیم تا چند ساعت بعد، سفره دلمان را در کافه کوچکی برای یک دیگر باز کنیم. به یاد تمام خاطراتی افتادم که برایم بسیار ارزشمندند و «محمود بابایی» از داشتن چنین خاطراتی محروم مانده است.
دانشجو ایرانی و کانادایی
همین افکار سبب شد تا از او بپرسم: «فکر میکنید دانشجو بودن در کانادا چه تفاوتی با ایران دارد؟» دستانش را به سینه گره زد و با لحنی آرام جواب داد: «من تجربه دانشجو بودن در ایران را نداشتهام، اما بارها با دانشجوهای مختلف درباره مهاجرت به کانادا صحبت کردم. اتفاقاً همین چند روز پیش با چند نفر از بستگانم که خودشان دانشجو هستند درباره دانشگاه گپ زدم و واقعاً برایم تعجبآور بود. در طول گفتوگوی چندساعته، حس کردم که دانشجویان ایرانی، زمانی که فرصتی برای خوشگذرانی پیدا میکنند، بیشتر از درس خواندن است. البته نه همهشان. جالب اینجاست که بستگانم فکر میکردند در کانادا هم اوضاع به همین شکل هست. اما اینجا، وقتی دانشجو هستید، زندگیتان کاملاً متفاوت و واقعاً چالشبرانگیز هست. بیشتر زمان دانشجو صرف کلاسها، مطالعه و پروژهها میشه و هر روز با برنامهای فشرده پر شده هست. صبحها اول وقت باید برای رفتن به دانشگاه آماده شوی. ناهار را سریع در کافهتریای دانشگاه میخوری و بعد از ظهرها بین کتابخانه و آزمایشگاه در رفتوآمد هستی. حتی وقتی با دوستانتان جمع میشوی، صحبتها بیشتر درباره درسها، تکالیف و امتحانهاست تا تفریح و خوشگذرانی.
تفریح و استراحت هم البته هست، اما بسیار محدود و معمولاً به روزهای تعطیل و آخر هفتهها خلاصه میشود؛ مثلاً یک پیادهروی کوتاه در پارک یا یک قهوه با دوستان. غیر از اینها، زمان واقعی برای خوشگذرانی پیدا نمیکنید. زندگی دانشجویی در کانادا واقعاً سخت و پرمسئولیت هست و نیازمند تمرکز، انضباط و پشتکار فراوان. در مقابل، دانشجویان ایرانی آزادی بیشتری دارن؛ ساعتهای کلاس و برنامههایشان کمتر فشرده هست و زمان بیشتری برای خوشگذرانی و تفریح پیدا میکنن. این باعث میشه که تجربه دانشجویی در ایران سبکتر و گاهی شادتر نسبت به کانادا باشه، هرچند که شاید از طرفی تمرکز و جدیت در تحصیل به اندازه کانادا نباشه.»
واقعیت، در مجازی نیست
او ادامه میدهد: «وقتی مردم در فضای مجازی ویدئوهای لوکس از زندگی در کانادا میبینند، مثل خانههای بزرگ و ماشینهای گرانقیمت، فکر میکنند مهاجرت یعنی رسیدن فوری به رفاه. اما واقعیت چگونه است؟ من وقتی ۱۰ سال پیش به برنابی اومدم، اصلاً چیزی که امروز در اینستاگرام میبینید رو تجربه نکردم. مردم معمولاً تو فضای مجازی پستهای تبلیغاتی یا زندگی سلبریتیها رو میبینن؛ مثل عکسهای تورنتو با برجهای شیشهای و دریاچه انتاریو، یا ویدیوهایی از مهاجرایی که بعد از سالها تلاش، موفق شدن و حالا بهترین ماشینها و زندگی لوکس دارن. ولی واقعیت برای من کاملاً فرق داشت. اولین سالها تو خوابگاه کوچیکی زندگی میکردم. مجبور بودم با عقاید و سلایق مختلف کنار بیایم و دیگه نمیتونستم اون چیزی رو انجام بدم که خودم دوست دارم یا بهش نیاز دارم. شاید کسایی که تجربه خوابگاه دارن بهتر متوجه بشن من چی میگم؛ شما تو ایران وقتی تو خوابگاه زندگی میکنید، زندگی جمعی و مشترک رو تجربه میکنید و یاد میگیرید چطور با دیگران کنار بیاید و انعطافپذیر باشید. اما سخت بودن شرایط زمانی نمایان میشه که هماتاقیت هموطن یا همزبان شما نیست. مخصوصاً اگه از کشورهایی باشن که به بهداشت خیلی اهمیت نمیدن. مهاجرت یعنی شروع از صفر، نه رسیدن به قله. یادم میاد تو فضای مجازی میدیدم مردم میگن «کانادا به مهاجران پول میده»، اما واقعیت اینه که کمکهای دولتی مثل وام دانشجویی هست، ولی اول باید کار پیدا کنی و مالیات بدی. خیلیها نمیدونن هزینه زندگی تو کانادا، مخصوصاً الان که کشور با مشکل اقتصادی روبهرو شده، خیلی بالاست. به همین خاطر من فکر میکنم فضای مجازی فقط جنبههای مثبت و گاهی نادر رو نشون میده و واقعیتهای سخت اول کار مثل یادگیری زبان، پیدا کردن کار مرتبط با تخصص و حتی مبارزه با افسردگی و تنهایی رو پنهان میکنه. حقیقت اینکه مسیر مهاجرت مثل یک ماراتن طولانیه.»
ورزش اختیاری نیست، واجب است
او ادامه میدهد: «یه مثال خیلی ساده از مشکلاتی که بیشتر مهاجرها باهاش دست و پنجه نرم میکنن، افسردگیه. احتمالاً شما هم تو فضای مجازی دیدید؛ آدمایی که مهاجرت کردن معمولاً یک ورزش خاص رو جدی دنبال میکنن. بعضیها هر روز صبح میدون، بعضیها دوچرخهسواری میکنن یا ورزشهایی مثل یوگا و بدنسازی انجام میدن. واقعیت اینکه ورزش یکی از راههایی هست که میتونه به آدم کمک کنه با افسردگی بعد از مهاجرت تا حد قابل قبولی مقابله کنه. به همین خاطر، اکثر کسانی که مهاجرت کردن، ورزش رو به بخشی جدانشدنی از برنامه زندگیشون تبدیل کردن.»
مدیریت مالی و اوضاع اقتصادی
در ادامه پرسیدم مردم در فضای مجازی فکر میکنند مهاجرت یعنی پایان مشکلات اقتصادی، اما واقعیت مدیریت مالی در کانادا چگونه است؟ «محمود» میگوید، «به نظر من هیچ وقت مهاجرت پایان مشکلات اقتصادی نیست، تازه اگر شانس با شما همراه باشه و شرایط رو بدتر نکنه. مخصوصاً الان که تورم و افزایش قیمتها تقریباً همه کشورها رو تحت تأثیر قرار داده و کانادا هم از این قاعده مستثنی نیست. قیمت خونهها به شدت بالا رفته، مخصوصاً در شهرهایی که مهاجرپذیرتر هستن. علاوه بر این، بعضی شهروندان تمایل دارن مهاجران به کشور خودشون برگردن تا قیمت خونه پایین بیاد و این موضوع گاهی باعث رفتارهای ناخوشایند نسبت به مهاجران میشه. پس اگر هدف شما از مهاجرت بهتر شدن وضعیت اقتصادیه، احتمال اینکه نتیجهای که انتظار دارید حاصل نشه و حتی وارد دردسرهای بزرگتر هم بشید، خیلی زیاده. در ایران، اگر با مشکل اقتصادی روبهرو بشید، خانواده یا دوستان حتی با قدم کوچکی میتونن کمکتون کنن تا از وضعیت نامناسب اقتصادی خارج بشید. اما در کانادا این امکان وجود نداره. اینجا هر کس خودش باید ناجی خودش باشه و اون صمیمیت و گرمایی که ایرانیها دارن، اینجا نیست. مشکل شما فقط به خودتون مربوطه و نمیتونید از دیگران کمک بخواید، چون اینجا اعتقادشون اینکه مشکل شما، مشکل خودتونه نه من!»
مهاجرت راه نجات نیست
در پایان این گفتوگو با «محمود بابایی» آخرین سؤالم را مطرح کردم: «اگر مردم ایران فقط یک چیز درباره مهاجرت بدانند، دوست دارید آن یک نکته چه باشد؟» پاسخ او، همچون آینهای صریح و عمیق، تصویر واقعی از این مسیر را بازتاب داد. او میگوید، «اول از همه ازشون خواهش میکنم، خودشون رو بشناسن و بدونن که برای چی دقیقاً دست به مهاجرت میزنن و به این توجه داشته باشن که هیچ جا مدینه فاضله نیست. بدونن که مهاجرت راه نجات نیست؛ بلکه مسیر طولانی هست که حتی کسی همراهتون هم نیست. با مهاجرت کردن شما از ریشه خودتون جدا میشید حتی اگر چندین سال بگذره باز هم ریشههای شما به جای دیگهای تعلق داره. باید بتونی بدون تعلق، زندگی بسازی؛ بدون افرادی که دوستشون داری، خودت رو نگه داری و در نهایت بدون تکیهگاه، راه بری و با تمام سختیها یک تنه مواجه بشی. شاید مهمترین حرفم همین باشه که اگر دوست دارین مهاجرت کنین، این کار رو انجام بدین تا از علوم مختلف یاد بگیرین و تجربههای متفاوت کسب کنین و از بازگشت نترسین، شجاعانه برگردین به جایی که ریشه در آنجا دارین. بازگشت به وطن، یک قدرت هست. قدرتی که با دستهای پر از دانش، این توانایی رو میسر و هموار میکنه تا ایران رو آبادتر کنی، حتی با یه قدم کوچک، مثل کاشتن بذری در خاکی که همیشه بهش تعلق داری»
این کلمات نهایی، من رابه یاد شعر ماندگار فریدون مشیری انداخت؛ شعری که مثل سرودی برای تعلق و امید، در برابر وسوسههای دوردست و خیالی است: من اینجا ریشه در خاکم، من اینجا عاشق این خاک، اگر آلوده یا پاکم، من اینجا تا نفس باقی است میمانم.
منبع: مهر
مسئولیت این خبر با سایت منبع و جالبتر در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0