«شکارچی بمبها»؛ فرماندهای که تخصصش نجات شهر بود
باشگاه خبرنگاران جوان – دستانش را به یاد داری؟همان دستانی که روزگاری پدرش نحوه نوازش خوشههای انگور را به او آموخته بود؛ اکنون در سکوت مرگبارِ لحظاتِ حساس، مأموریتی مقدس بر عهده داشت: لمسِ سیمهای بمب، نفسحساب کردن با ثانیهها، و خلع سلاح مرگ، پیش از آنکه صدای انفجار، آوای زندگی را خاموش کند.

باشگاه خبرنگاران جوان – دستانش را به یاد داری؟همان دستانی که روزگاری پدرش نحوه نوازش خوشههای انگور را به او آموخته بود؛ اکنون در سکوت مرگبارِ لحظاتِ حساس، مأموریتی مقدس بر عهده داشت: لمسِ سیمهای بمب، نفسحساب کردن با ثانیهها، و خلع سلاح مرگ، پیش از آنکه صدای انفجار، آوای زندگی را خاموش کند.
در آن سرزمین افسانهای، جایی که تاکستانهای انگور همچون مرواریدهای سبز بر دامن کوهها میغلتیدند و بادهای بهاری، عطر دلانگیز شرابی را در دل درهها میپراکندند، دیار امامزاده سید ابراهیم خراسانی آرامگرفته بود. در این سرزمین مقدس که گنبد فیروزهای امامزاده چون نگینی آسمانی بر تارک طبیعت میدرخشید، داستان زندگی آغاز شد.در سرمستین روز بهمنماه، زمانی که برفهای پاک کوهستان، لاهرود را در آغوش گرفته بودند و دود مهربان بخاریهای چوبی، پیچپیچ به آسمان میرفت، در خانهای محقر در محله چهاردهمعصوم (ع)، وجودی نورانی پا به جهان گذاشت. یوسفعلی، این فرزند برف و آفتاب، در خانوادهای متولد شد که ایمان در رگهایشان جاری بود و عشق به اهلبیت، در دلهایشان تپش داشت.پدرش، مردی رنجدیده با دستان پینهبسته، که هر صبح با طلوع خورشید، به تاکستانها میرفت و با نوازش خوشههای انگور، باخدا رازونیاز میکرد. مادرش، فرشتهای در کالبد زنی روستایی که عطر نانهای تازه از تنورش، فضای خانه را پر میکرد و دعاهایش، چون پروانههایی سپید، بر سر خانواده بال میزد.یوسفعلی کوچک، با چشمانی کنجکاو و دلی بزرگ، از همان سالهای نخستین زندگی، پا در جای پای پدر گذاشت. در کنار تاکستانها میدوید و برگهای مو را با نوازش لمس میکرد. گاهی در کنار پدر، به درختان میوه رسیدگی میکرد و گاهی در کنار مادر، به شستن ظرفها کمک میکرد. محبت در نگاهش موج میزد و مسئولیت در وجودش ریشه دوانده بود.وقتی به سن مدرسه رسید، در دبستانی در همان لاهرود، مشق عشق و دانش آموخت. دفتر مشقش، بوی خاک میداد و مدادش، رنج پدر را روایت میکرد. اما آتش دانایی در دلش زبانه میکشید و آرزوهای بزرگ در سینهاش جای داشت.
سپس روزی رسید که بار سفر بست. مانند بسیاری از جوانان همولایتی، دل از دیار خود کند تا در پایتخت، هم چراغ علم را روشن نگاه دارد و همبار خانواده را با کار و تلاش سبکتر کند. در آن روز وداع، بوسههای مادر بر گونهاش نقشبست و دعای پدر، همراهیاش کرد. تاکستانها در باد تاب میخوردند و گویی زنجیر عشق، او را به زادگاهش پیوند میزد.اینجا بود که زندگی جدیدی آغاز شد؛ زندگیای که قرار بود سرنوشتش را با حماسه و ایثار گره بزند…
نجوای پدر و مادر؛ ترانهٔ پیوند مقدس
در آستانه شکفتن جوانی، وقتی برگهای خزان بر زمین میریخت و نسیم پاییزی عطر سیبهای زمردی را در هوا میپراکند، یوسفعلی دوران تحصیل را به پایان رساند. دیپلمش نهتنها یک مدرک، بلکه نشاندهندهٔ ارادهٔ آهنین پسری بود که در میان شورهزارهای محرومیت، باغ دانایی را آبیاری کرده بود. او اکنون جوانی رشید و خوشسیما بود با نگاهی که عمق ایمان در آن موج میزد و قامتی که استواری تقوا را فریاد میزد.در همین ایام، وقتی ماه کامل در آسمان لاهرود بالا میآمد و سایههای درختان توت بر دیوار خانه میافتاد، پدر و مادرش در گوشهای از اتاق، در کنار سماور زغالی و قدح چای تازهدم، درباره آینده پسرشان نجوا میکردند.
بوسههای مادر بر پیشانی یوسفعلی، و نوازش دستان پینهبسته پدر بر شانهاش، زبان حالی بود که میگفت: “فرزندم، وقت آن رسیده که شاخهٔ تاک زندگیات را به داربست خانوادهای جدید متصل کنی.”و اینچنین بود که ندای قلبش به ندای خانواده پیوست و تصمیم گرفت تا کانون گرمی از محبت و ایمان را بسازد.اما روزگار، نقش دیگری را نیز برای این جوان برومند رقم میزد. بادهای تغییر شروع به وزیدن کرده بودند؛ بادهایی که از دل مسجدها و حسینیهها برمیخاست و عطر آزادی را در مشام مردم ایران میپراکند. یوسفعلی که حالا دیگر مردی شده بود با قلبی مالامال از عشق به امام و میهن، ساکت ننشست.
شبها در زیر نور کمپوز چراغهای نفتی، در جمعهای مخفیانه و در دل انجمنهای مذهبی، صدای رسایش به گوش میرسید. او با کلامی آتشین و دلی سرشار از حقیقت، پردههای فریب رژیم منحوس پهلوی را کنار میزد و زخمهای کهنهٔ ملت دربند را هویدا میکرد. هر کلمهاش، چون تیری بر پیکر ستم بود و هر سخنرانیاش، شعلهای در تاریکی.و سپس روزهای راهپیمایی فرارسید. یوسفعلی، شانه به شانهٔ دیگر یاوران انقلاب، در تظاهرات خیابانها حاضر میشد. چفیهٔ سپید و سیاهش، نماد مبارزه بود و مشت گرهکردهاش، نشان عزمی راسخ. او در میان دریای خروشان مردم، قطرهای بود که با تمام وجودش برای بهار ایران فریاد میزد. قدمهایش بر آسفالت خیابانها، با ریتم “اللهاکبر” هماهنگ بود و نگاهش به افق، روشنی فردایی آزاد را ترسیم میکرد. اینچنین، او نهتنها عشق به خانواده که عشق به وطن را نیز در سینه پرورش میداد.
پاییز بمبها؛ نبرد بیامان با اژدهای خفته در دل شهر
سپس بهارآزادی از راه رسید؛ بهاری که با عطر یاسهای محمّدی (ص) و نوای دلنواز اذان، ایران را دربرگرفته بود. با طلوع خورشید پیروزی انقلاب، ندای ملکوتی امام(ره) چون نسیم حیاتبخشی در سراسر میهن پیچید: ندای تشکیل کمیتههای انقلاب. یوسفعلی که دلش سالها برای چنین روزی تپیده بود، بیدرنگ خود را به دریای بیکران اطاعت از امام رساند و با دلی سرشار از عشق، به این نهاد مقدس پیوست.او اکنون در لباس سبز پاسداری، همچون سپاهی از آسمان در خیابانهای تهران قدم میگذاشت. هر گامش عبادتی بود در حریم امنیت مردم، و هر نگاهش پاسداری از دژی بود که بهتازگی از چنگال ستم رها شده بود. شبها در پاسگاهها، در نور کمپوز چراغ، چهرهاش از آرامش و اخلاص میدرخشید؛ گویی فرشتگان بر شانههایش بال میگستردند.
رشادتهای این پاسدار گمنام، دیری نپایید که چون ستارهای در تاریکی بدرخشید. در هر مأموریتی، ازجانگذشتگیاش زبانزد خاص و عام شد. وقتی خطری در کمین بود، او نخستین کسی بود که پیشقدم میشد و وقتی جانیان میگریختند، دلیرانه در برابرشان میایستاد. تا اینکه فرماندهی، نشان فرماندهی تیم را بر سینهٔ این سرباز فداکار نهاد. اکنون نهتنها جان خود که مسئولیت جان یارانش نیز بر دوشهای استوارش قرار گرفته بود.اما روزگار سختتری در پیش بود. گروهکهای ضدانقلاب، چون ماری زهرآگین، در تاریکی کمین کرده بودند و با بمبهای خود، جان بیگناهان را نشانه میرفتند. در این گیرودار، تیم شهید احدی، به سپاهی از نور تبدیل شد که مأموریت یافته بودند تا این مینهای مرگ را خنثی کنند.
یوسفعلی در این لحظات سخت، همچون شیری در میدان نبرد میغرّید.
با دستانی که روزی تاکستانها را نوازش میکرد، اکنون سیمهای بمب را با حساسیتی بینظیر لمس میکرد. هر ثانیه، عمری به درازا میکشید و هر قطره عرق بر پیشانیاش، گواه نبردی مرگ و زندگی بود. اما نگاهش بهعکس امام بر یونیفرمش، به او آرامشی وصفناپذیر میبخشید. او میدانست که دست در دست ولایت دارد، و در این راه، حتی اگر آسمان بر زمین ببارد، او تا آخرین قطره خونش ایستاده خواهد ماند…
پرواز بهسوی ملکوت
سحرگاه سیزدهم دیماه هزار و سیصد و شصت، سرمای زمستان تهران را در خود پیچیده بود. مه غلیظ، چون پردهای از جنس اشک، نمای شهر را محو کرده بود. ناگهان، زنگ اضطراری به صدا درآمد؛ صدایی که قلب هر پاسداری را به درد میآورد. خبر بمبگذاری در یکی از کانونهای حیاتی شهر، چون سیلی سرد بر صورت یاران نشست.یوسفعلی که آن شب در میان دعا و مناجات سپیدهدم را سپری میکرد، بیدرنگ بهسوی محل حادثه شتافت. در چشمانش برقی از عزم و تسلیم میدرخشید، گویی پایان راه را از آغاز آن میدانست. او در کنار برادران رزمندهاش، شهید اسدی منش و دیگر یاران وفادار، همچون دستهگلی بهسوی آتش میرفت.
صحنه، صحنه رویارویی نور و ظلمت بود. بمب، موجودی خبیث و مرگآفرین بود که در سکوت، شماره معکوس زندگی را میشمرد. یوسفعلی با نوازش دستان پر مهرش – همان دستانی که روزی خوشههای انگور را میچید – به جان بمب رفت. نفسها در سینه حبس شده بود و زمان بهکندی گرانسنگی میگذشت. او با چشمانی بسته به ذکر خدا و با دلی باز بهسوی معبود، در اوج تنهایی و در انزوای آن لحظات سرنوشتساز، تنها نبود؛ گویی فرشتگان بر شانههایش نشسته و او را همراهی میکردند.ناگهان…انفجاری عظیم، سکوت را شکست و پرده از رازی بزرگ برداشت.
گویی آسمان به زمین آمده بود تا گروهی از برگزیدگانش را در آغوش بکشد. در آن لحظه که خاکستر و نور در هم آمیخت، یوسفعلی و همرزمانش نه در کام مرگ که در آغوش همیشه جاوید شهادت آرام گرفتند. دود که کنار رفت، چهرههایشان آرام و متبسم بود، گویی به دیدار معشوقی شتافته بودند که عمری در انتظارش بودند.
او رفت… اما یادش هرگز نخواهد مرد. از این عاشق دلباخته، پسری بهیادگارمانده که همچون شمعی در غم ازدستدادن پدر میسوزد و میسازد و به پاس رشادتهای این سردار سرافراز، امروز خیابانی در کیانشهر جنوبی، به نام “شهید یوسفعلی احدی” نامگذاری شده است. اکنون هر رهگذری که از این خیابان میگذرد، گویی بر صفحۀ تاریخ قدم میزند و با هر قدم، داستان عشق و ایثاری را میخواند که تا همیشه در تاروپود این خاک تنیده شده است. این خیابان، تنها یک نام بر پلاک نیست؛ داستانی است مکتوب از عشقی که در رگهای این سرزمین جاری است…
منبع: فارس
مسئولیت این خبر با سایت منبع و جالبتر در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0