امام رضا در صحن انقلاب، بیمار بستری میکند!

باشگاه خبرنگاران جوان – انگار اینستاگرام خدا راه افتاد و من مخاطب خاصه مهناز شدم، یا شاید هم دست خدا اینستاگرام متا را میگرداند و راه و چاه نشان میدهد به فالوورها طوری که من از بین مشتریهای میلیونی و پروپاقرص این برنامه مهناز را پیدا کردم. مهنازی در گوشه دیگر دنیا و من در
باشگاه خبرنگاران جوان – انگار اینستاگرام خدا راه افتاد و من مخاطب خاصه مهناز شدم، یا شاید هم دست خدا اینستاگرام متا را میگرداند و راه و چاه نشان میدهد به فالوورها طوری که من از بین مشتریهای میلیونی و پروپاقرص این برنامه مهناز را پیدا کردم.
مهنازی در گوشه دیگر دنیا و من در این گوشه دنیا؛ سر یک ساعت مشخص که انگار از قبل معلوممان شد دست به گوشی بردیم و با انتشار یک ویدئو از صفحه او باب آشناییمان باز شد.
طبق معمول که اتفاقات را هم وزن یک سوژه ناب میبینم و با توان به توان رسید میکوشم تا مبادا از دستم نرود کلی پیغام و پسغام دادم و راه دور و درازمان را هموار کردم.
حتی یک عالم صوت فرستادم برای دلش که میزبان قشون مسلح به دلتنگی شده آن هم به وقت آخرین روزهای ماه صفر، خلاصه که در تب و تاب تصنعی اینستاگرام همصحبتی دلی یک خبرنگار و یک دلباخته درگرفت.
صحبتمان به مدد همین متا و اِی آی و رسانه جدیدها رقم خورد؛ آهسته و پاورچین به خلوت دلش مهمان شدم و او هم با صدایی رسا از جنس مقاومت بر عکس قدمهای آسه آسه من همراهیام کرد، اول کاری جملهای حوالهام داد و پاسخها را جواب شد.
من میپرسم و به قول خودمانیها سین و جیم میکنم و او شبیه به لبخند و اشک خدا هر دم صوت میفرستد و احوالاتش را با ضمیمه یک طومار در چند دقیقه صوت ارسال میکند.
از «تو اجابت تمام آرزوهای محال منی» آغاز میکند و با توسل به این جمله از پس فراز و فرود فرکانسهای دور با تلفنهای دستی عجین شده با آهنگ کلاسیک بتهوون میگوید: «مادر دو فرزند هستم و یک همدانی ساکن دهات قطب استکهلم –سوئد. دخترم، رها دانشجوی سال اول رشته دبیری انگلیسی سوئدی دینی دبیرستان در دانشگاه استکهلم و سید کیان پسر ۱۱ سالهام دانشآموز کلاس ششم و خودم که از ۲۲ سالگی ساکن سوئد شدم آن هم به جبر روزگار، این گوشه از دنیای چهارگوشه زندگی میکنم.
لیسانس سختافزار از دانشگاه تهران جنوب دارم و لیسانس روانشناسی و ارشد کودکان استثنایی از دانشگاه ونشبوری و ارشد مدیریت دیجیتال از دانشگاه استکهلم؛ نگفته نماند که مدیر آموزش و مسئول پروژه دیجیتال یکی از مناطق استکهلم در بخش مهد کودکها هستم.
البته مدیریت صیانت و امنیت کارمندان منطقه هم با من است و با افتخار هشت سال توفیق داشتم که محجبه شوم و فعال فرهنگی طوری که ارتش تک نفره هستم و از هیچ تلاشی دریغ ندارم.»
نسخه خانم دکتر مشهدی در استکهلم
این بار، اما ویدئویی که از مهناز به دستم رسید و حرفش به گوش دلم آمد را دست مایه میکنم و از حالش، از پلک بستهاش به روی کشاکش دنیا و تمام دلواپسیهایش، حتی لبان لرزان و شانههای سبکش میپرسم.
از چشمان به آب افتادهاش، از دلی از کفش رفته و از پاهای عجولش در حین ایستادگی میپرسم و او سفره دلش را باز میکند و به امیدی تفأل میزند که روزگارش را باید بعد از او شمرد.
مهناز از فرسنگها دورتر، اما زیر گوشم با صلابت و گاهی با بغض شکسته میگوید: «حکایت این ویدئو یک روایت دلی است؛ روایتی که مرا سنجاق کرد به صحن و سرای امام مهربانی و دستش را سایبان دلم و دعای خیرش را بدرقه راهم.
حکایتش شفایی است که از آن سر دنیا از امام رضا گرفتم و نقلش را خالی از لطف ندیدم حتی در اینستاگرام؛ داستانم از این قرار است که دخترم متولد ۱۳۸۴ است و زمانی که ۲ ساله بود من بیمار شدم یعنی سال ۱۳۸۶. به تاریخ این طرفی هم میشود دخترکی که متولد ۲۰۰۵ است و من دست تنها در غربت بعد از متارکه در سال ۲۰۰۷ مبتلا به بیماری سرطان روده شدم.
دوره تشخیص و درمان و شیمیدرمانی به قدری سخت گذشت که عنوانش کتاب میخواهد و نامهای است مفصل، این دوران با همراهی یک همسایه افغانستانی گذشت، خانمی که خیلی حواسش به ما بود.
بعد از طی روند شیمیدرمانی موهای ریخته شده و وزن ۱۴۷ کیلوگرمی و کلی درگیر دیگر برایم به وجود آمد، حتی زمانی که پرستار آمد برای تراشیدن موهایم دخترکم با اینکه خیلی کوچک بود، اما اصرار کرد موهای او را کوتاه کنند تا شبیه به هم باشیم.
یکی از روزهایی که در آمد و شد به بیمارستان میگذشت، درست بعد از یک سال و هشت ماه یکی از پزشکان به اسم خانم دکتر رضوی که اصالتا مشهدی بود و سالها پیش مهاجرت کرده بود گفت متاسفانه کاری از دستمان برنمیآید.
توده مجدد در حال رشد بود و طی طریق برای بزرگتر شدن، طوری که شیمیدرمانی هم پاسخگو نبود و بدنم جواب نمیداد؛ پزشکان هم خوشبین نبودند به ادامه درمان و کوچکتر شدن توده.
خانم دکتر رضوی بعد از تشریح شرایطم گفت «شنیدم در شهر ما مشهد، کسی هست که بیماران را شفا میده، اگر میتونی برو ایران شاید شفا گرفتی»؛ این جمله ته مایه طنز داشت به نظرم.
امام رضا در صحن انقلاب بیمار بستری میکند
ذهنم مشغول توصیه طعنهآمیز خانم دکتر بود و تا رسیدم خانه برای خانم همسایه تعریف کردم؛ او هم اصرار پشت اصرار که «برو، به خدا شفا میگیری». اما من در جواب گفتم «همه برای درمان میآیند خارج، حالا دکترهای خارج مرا جواب کردند، تو میگی برو مشهد پیش، اما رضا!»
در آن دوران حجاب نداشتم و خیلی اهل توسل نبودم طوری که اعتقاداتم در حد حفظ خط قرمزها بود و بس. با این حال این خانم افغان تاکید کرد که «من دخترت رو نگه میدارم، تو دو روزه برو و بیا، جایی نرو فقط برو پیش امام رضا و دعا کن و برگردد.»
با شوخی و خنده نشستم پای خرید بلیت، اوایل سال ۲۰۰۹ بود و تازه دخترم وارد سه سالگی شده بود، بالاخره آمدم ایران با مقصد امام رضا. روز چهارشنبه از استکهلم بلیت گرفتم و پنجشنبه ساعت ۶ صبح حرکت کردم به سمت آمستردام و از آنجا به کییف و بعد مهرآباد و در نهایت فرودگاه مشهد.
حدودا ۲۰ ساعت در پرواز بودم و مجدد برای ۱۱ ساعت بعد همین مسیر را برگشتم؛ یعنی فقط ۱۰، ۱۱ ساعت وقت داشتم برای زیارت و دعا و توسل.
از فرودگاه هاشمینژاد مشهد مستقیم تاکسی گرفتم به سمت حرم و ورودی شیرازی، در نهایت وارد صحن انقلاب شدم و چشمم به گنبد افتاد، اما با حالی که جلوی ورودی زمینگیر شدم و امکان تکان خوردن نداشتم.
قسمی که امام رضا (ع) را نمکگیر کرد
روبروی گنبد چمباتمه زدم و نشستم به گریه کردن و اشک ریختن؛ در دلم حرف برای گفتن زیاد داشتم، اما فقط یک جمله به زبان آوردم، گفتم «میگن یه سه ساله در کربلا بوده به حق همون سه ساله، بچه سه ساله من بیمادر نشه.»
باز دوباره بارانی شدم و چشمه اشکم جوشید تا خوابم برد؛ همان جا دیوار به دیوار صحن و در همسایگی گنبد طلایی آقا خوابیدم. در عالم خواب یک آقای خادم بسیار زیبارو دیدم که به سمتم آمد و با چوب دستیهای پَر مختص خدام اشاره زد توی صورتم که «پاشو، پاشو پروازت دیر میشه، پاشو یک لیوان چای بخور، یک لیوان آب و داروهات رو بخور و برو، دیرت میشه.»
با هول و ولا از خواب پریدم و متوجه شدم بیشتر از چهار ساعته که خوابم برده؛ آرام آرام از خروجی بابالجواد بیرون آمدم و به یک پیرمردی برخوردم که کنار پیادهرو چایی میداد.
بساط مختصری داشت، یک کتری زرد رنگ و یک پیکنیک قدیمی و یک تشت سفید که استکانهای کمر باریکش را میشست و چای نبات میداد دست زوار؛ از پیرمرد یک چایی گرفتم و داروها هم با همان چایی خوردم و با بغض رو کردم به پیرمرد و گفتم «تورو خدا برام دعا کن.»
سفرم به خرید یک عروسک برای دخترم از کنار حرم ختم شد و با پروزاهای پشت هم برگشتم سوئد؛ یک ماه بعد از سفرم بیمارستان مراحل کنترل دوباره تودهها را شروع کرد.
دکترهای سوئد مبهوت دکتر مشهدی شدند
بعد از سونوگرافی و عکسبرداری و کارهای این چنینی، پزشکان با هم پچ پچ میکردند و دوباره مکث و باز پچ پچ؛ دکتری از اهالی سوئد نزدیک آمد و گفت «خیلی عجیبه»، گفتم «چه چیزی عجیبه؟» گفت «توده تا یک ماه پیش در حال رشد بود و با تخمین ما الان باید ۱۳ سانت میشد، اما ۵ سانت شده و این یعنی در حال کوچک شدنه.»
دکتر گفت «با این شرایط میتونیم دوباره شیمیدرمانی رو شروع کنیم»، تقریبا ۵ ماه بعد توده کامل از بدنم خارج شد و وزنم به حالت عادی برگشت و بهبود حاصل شد.
زندگی عادی و معمول را از سرگرفتم، اما هنوز متوجه عنایتی که شامل حالم شده نبودم تا اینکه مجدد در سال ۲۰۱۲ با یک آقای سید ازدواج کردم و فرزندی به نام سید کیان به دنیا آوردم.
سید کیان سه ساله بود که موضوعی برای من حادث شد و به کما رفتم؛ برای سه روز به کما رفتم و در طول این مدت پزشکان به برگشتم امیدوار نبودند. در همین زمان چند روزه کما، همان آقای خادم را بالای سرم دیدم که با عصبانیت بر بالینم حاضر شد و گفت «برای سه ساله خودت میخوای زنده بمانی، اما سه ساله ما رو میخوای بیمادر کنی؟ بلندشو.»
دوباره همان آدم با همان نگاه نافذ و چشمهای مهربان در خوابم بود، وقتی به هوش آمدم و از بیمارستان مرخص شدم خیلی پیگیری کردم و بر اساس تصوراتم دنبال پرستاری بودم با این خصوصیات.
کلی بررسی کردم که آیا چنین پرستاری بوده یا نه! که نبود. نشانهها را کنار هم گذاشتم، مثل اینکه راس ساعت ۸ شب به هوش آمدم و در اتاقی با شماره ۸۸ بستری شدم در طبقه هشتم بیمارستان و بالاخره به نتیجه رسیدم که نگاهی خاصه نصیب حالم شده و نباید بیخیال باشم.
از این اتفاق به بعد محجبه شدم و با حال خوب خودم نماز خواندن را شروع کردم، ارادتم به آقا امام رضا (ع) و خانم رقیه (س) و امام حسین (ع) فرای تصورات و به عشق تبدیل شد.
بعدها متوجه شدم رسالتم این است که فرزندانم خصوصا پسرم سرباز امام زمان باشند و در این راه گام بردارم، واقعا شاکر خدا هستم که در این مسیر قرار گرفتم و مادی و معنوی پلههای ترقی را سه تا یکی طی میکنم و عنایت این خاندان را در تک تک لحظات زندگی میبینم.»
مثلث استکهلم، مشهد، همدان
راستش با آخرین جمله مهناز حسابی فکری شدم، فکرِ مثلث استکهلم، مشهد، همدان. مهناز زمانی از استکهلم، منِ خبرنگار از همدان، اینستاگرام، روزهای آخر ماه صفر و شهادت امام مهربانیها از همه مهمتر صحن و سرا و گنبدی که حتی با چشمان بسته هم عیان است، سقاخانه و حوضِ به فواره نشسته و ایوان طلا.
طنین نقارههای پیش از اذان، پنجرههای مشبک فولادی و فوج فوج کبوتر خیسِ باران زده و ضریح یکدست اعجازش در هم گره خورد و به امروز رسید و شد گزارشی که از دل برآمده و لابد به دل هم مینشیند.
روایت شفایی صورت به صورت ایوان طلا، بیواژه و بیصدا، پاورچین پاورچین و یاد یک نفس و تنظیم دقیقترین ساعت دنیا روی ایوان دلتنگی؛ عجیب حالی است، میان نجواهای دل و سفارشهای این و آن و ثانیههایی که مدد میخواهند برای اجابت.
هنوز در گیر و دار از بَر کردن صحنه شفای مهناز هستم که صدای اذان در صحن و سرایش در سرم میپیچد و از راه دور صف پیوسته نماز و سیل عشاق و نم باران در هلهله گرما را با چشمانی بسته تجربه میکنم و یاد مهناز را بخیر.
نفس به نفس با تپش پنجرهها بین همان صفوفی که ملال از چشم میگیرد و سنگینی غربت را فرو میریزد، خودم را، مهناز و حتی خالق اینستاگرام را میان صف نسبتا طولانی مشتاقان میگنجانم و باز هم بیواژه و با لبان بسته آسهآسه همه تن شوق زیارت میشوم.
به وقت انتظار و قدمهایی که گهگداری رو به جلو میرود شاه بیت تواضع را یکی دو دوری میخوانم «آمدهام آمدمای شاه پناهم بده/ خط امانی ز گناهم بده» و تصویری از کنج ضریح را دفرمه در دیدگان اشکی مینشانم.
با هر قدم که بر میدارم و یک گام به ضریح یکدست اعجازش نزدیک میشوم ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود و سینه برایش تنگ میشود.
انگاری خیال پرواز در چهار گوشه ضریح، سودایم شده و من در رواق توحیدخانه سبکتر از سبک شدم و آسمان چشمانم باران سیلآسا کوک میکند و یاد معجزه را تداعی، معجزهای از جنس مهناز.
منبع: فارس
مسئولیت این خبر با سایت منبع و جالبتر در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0