کد خبر : 346635
تاریخ انتشار : دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۸:۵۸

آن ١٢ روز؛ روایت مردان ایستاده در آتش

آن ١٢ روز؛ روایت مردان ایستاده در آتش

باشگاه خبرنگاران جوان  – آتش‌نشانان تهران از ۱۲ روزی روایت می‌کنند که شعله‌ها، دود و انفجار و حتی نفس شجاع‌ترین‌ها را در سینه حبس کرد؛ لحظه‌هایی که هیچ دوربینی توان ثبتش را نداشت و هیچ واژه‌ای قادر به روایت کاملش نبود. این داستان‌ها تصویری جان‌سوز از ایثار، شجاعت و فداکاری مردانی است که مرگ را

باشگاه خبرنگاران جوان  آتشنشانان تهران از ۱۲ روزی روایت میکنند که شعلهها، دود و انفجار و حتی نفس شجاعترینها را در سینه حبس کرد؛ لحظههایی که هیچ دوربینی توان ثبتش را نداشت و هیچ واژهای قادر به روایت کاملش نبود. این داستانها تصویری جانسوز از ایثار، شجاعت و فداکاری مردانی است که مرگ را به جان خریدند تا زندگی بماند. ۱۲ روزی که شجاعت؛ شهر را زنده نگه داشت.

هر سال در روز آتشنشانی، یاد و خاطره مردانی که با دلهای آتشین و دستهایی پرتوان، در دل خطر میخزند تا جان هموطنانشان را نجات دهند، زنده میشود. اما روایت امسال فراتر از شجاعت روزمره است؛ این روایت مربوط به ۱۲ روزی است که آتشنشانان تهران، میان دود و انفجار و ویرانی، از اولین ثانیهها تا لحظههای پایانی، جانفشانی کردند و بدون لحظهای درنگ، برای نجات مردم خود را به دل بحرانها زدند.

این روایت، حاصل صبر، شجاعت و از خودگذشتگی کسانی است که حتی در اوج ترس و اضطراب، همواره آتشنشان بودن را فراتر از شغل، یک رسالت انسانی میدانستند؛ تجربهای که نه تنها حرفه آتشنشانی، بلکه تمام کشور را به احترام واداشته استوقتی مرگ روبهرویشان ایستاد، آنها فقط یک قدم جلوتر رفتند.

میکروفون را برداشتم و راهی ایستگاههای آتشنشانی شدم. از ایستگاه ۴۹ شهید علی امینی آتشنشانی تهران آغاز کردم و به ترتیب به ایستگاههای ۲۵ شهید صالحی سعادتآباد، ۷۱ شهید مولایی، ۸۴ شهید سعیدی، ۶ شهید محمد ابراهیمی، ۳۱ شهید سلمانیان و اوین سر زدم. یکی پس از دیگری پای سخنان سربازان خط آتش نشستم. آنها گفتند و من نوشتم؛ روایتهایی که فراتر از هر تجربهای بود، روایتهایی متفاوت از همه آنچه تاکنون از آتشنشانان تهران شنیده شده بود.

روایتهایی که در هیچ آمار رسمی نمیگنجد و هنوز بوی قهرمانیاش در خیابانهای شهر مانده است

مجید طباطبایی از ایستگاه ۴۹ شهید علی امینی آتشنشانی تهران ، اولین کسی است که پای روایتش نشستیم

او گفت: «هنوز یادمه اولین لحظهای که صدای انفجار اومد، توی خواب بودیم. همهمون از جا پریدیم. اون لحظه با حادثههایی که قبلاً دیده بودم فرق داشت. شهر به هم ریخته بود، انگار تهران دیگه تهران نبود. صداها، شعلهها، جیغ مردم، همهچی درهم پیچیده بود. اولین گزارشی که رسید، انفجار ساختمون میدان کتاب بود

 دود و آتش همهجا را گرفته بود

وقتی به محل رسیدیم، دود و آتش همهجا رو گرفته بود. مردم آشفته بودن، بعضیها کمک میخواستن، بعضی دنبال عزیزاشون میگشتن. ما دنبال دختری میگشتیم که توی اتاق خواب گیر کرده بود، ولی پیداش نکردیم. توی اون شلوغی و بینظمی، هر لحظه اضطراب بیشتر میشد. حتی وقتی شیفتمون تموم شد و گروه بعدی اومد، هنوز استرس رهایم نمیکرد. فقط وقتی با خانواده تماس گرفتم و مطمئن شدم حالشون خوبه، یک نفس راحت کشیدم.

بعدش به عملیات خیابان ستارخان رفتیم. اونجا ستونها خراب شده بودن. با دستگاهها ستون بریدیم تا راه برای نجات افراد باز بشه. عملیات پشت عملیات، هیچ فرصتی برای استراحت نبود. همهجا بچههای تیم نجات پخش شده بودن و ما مثل سربازها جابهجا اعزام میشدیم.

یکی از سختترین صحنهها برای من، صداوسیما بود. ساختمون شیشهای پنج طبقه در آتش میسوخت. شیشهها مثل بارون میریخت و دستهای بچهها بریده میشد. همه خسته بودن، ولی هیچکس نمیگفت نمیتونم. تا صبح ادامه دادیم. کسی دنبال دیده شدن نبود، دنبال فیلم و عکس هم نبودیم. فقط هدفمون این بود؛ یک نفر زنده بیشتر بیرون بیاریم.

در یک عملیات هم صحنهای دیدم که هنوز جلوی چشممه. گفته بودن کسی توی طبقه منفی یک گیر افتاده. دنبال صداش رفتیم، اما وقتی پیداش کردیم، شهید شده بود. پشت گردنم سوخت، بینیام سوخت، اما چیزی جز غم اون لحظه یادم نمونده

دلم میخواست از درد زمین زیر پایم باز شود

بدترین لحظات همیشه با خانوادهها بود. مادرهایی که فریاد میزدن بچهمون زیر آواره، یا پدری که باور نمیکرد دخترش رفته باشه. من خودم پدرم. وقتی صدای گریه اون مادرها رو میشنیدم، دلم میخواست از درد زمین زیر پام وا شه.

این ۱۲ روز، تجربهای بود که هیچکدوم از ماها تا حالا نداشتیم. ما همیشه با حریق و حوادث روبهرو شدیم، اما جنگ چیز دیگهایه. فشار روحی، صدای انفجارهای پیدرپی، نگرانی خانوادهها، و در عین حال مسئولیتی که روی شونههامونه. ما بچههامونو خونه گذاشتیم و اومدیم وسط آوار و آتش. فقط به امید اینکه جون کسی رو نجات بدیم.

مجید در پایان حرفهایش بیان داشت که ما قهرمان نیستیم. تنها خواستهمون اینه که سختی کارمون دیده بشه. ما چیزی جز عدالت و حق واقعیمون نمیخوایم. همهچیز رو با جون و دل میذاریم، برای مردم، برای امنیت، برای زندگی.

نفر بعدی که روی صندلی روبه رویم نشست و با نگاهی خسته، به روایت آنچه که در ۱۲ روزه جنگ گذشت پرداخت، مرتضی قیاسی از همان ایستگاه ۴۹ بود

عقبنشینی برای من خیانت بود

مرتضی، روایت دیگری از آن دوران، از آن جنایت رژیم صهیونیستی به زبان آورد. او روایتش را اینگونه بیان کرد که، ۱۲ روز جنگ برای همه مردم ایران سخت بود، اما برای گروههای امدادی مثل آتشنشانی، هلالاحمر و اورژانس شرایط طاقتفرساتری داشت. من روز ۲۳ خرداد مرخصی بودم و در شهرستان. صبح که خبر حمله را شنیدم، خانواده التماس میکردند برنگردم، میگفتند خطرناک است. اما نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. همکارانم در ایستگاه، زیر بمباران و میان آوار، جانشان را کف دست گرفته بودند؛ عقبنشینی برای من خیانت بود. برگشتم و به جمع بچهها پیوستم.

در آن روزها در عملیاتهای مختلف شرکت کردیم: ستارخان، پاتریس لومومبا، صداوسیما، حتی زندان اوین. عملیاتها فقط اطفای حریق نبود؛ آواربرداری، نجات، تخلیه. حتی زمانی که به ایستگاه برمیگشتیم برای استراحت، دوباره صدای آژیر و لرزش دیوارها ما را به خیابان میکشید. در بعضی شهرستانها هم آتشنشانیها مستقیماً هدف قرار گرفتند؛ جنایتی آشکار که هیچ توجیهی نداشت.

چیزی که قلب آتشنشان را میشکند، گریه زندههاست

با سابقه بیش از ۲۰ سال کار، ما دیگر از دیدن جنازهها تکان نمیخوریم. به قول معروف عادت کردهایم. اما چیزی که قلب آتشنشان را میشکند، گریه زندههاست؛ پدری که التماس میکند بچهاش را پیدا کنیم، مادری که از ما میخواهد حتی تکهای از بدن عزیزش را تحویل بدهیم. آنجاست که دست و پایمان میلرزد، صدا در گلویمان میگیرد.

زندان اوین یکی از سختترین مأموریتهایم بود. هم بهخاطر تعداد زیاد قربانیان، هم شرایط فوقالعاده خطرناک سازه. ساختمان نیمهفروریخته بود، ستونها ترک برداشته بودند و هر لحظه امکان ریزش داشت. برای باز کردن مسیر نیاز به ماشین سنگین داشتیم، اما راننده حاضر نمیشد وارد شود. رئیس زندان اوین، جلو آمد و گفت: «بچههای آتشنشانی زیر همین آوار مشغول کارند، اگر خطری باشد اول جان آنها و بعد جان من در خطر است، نه تویی که داخل کابین هستیهمین حرف باعث شد راننده قانع شود و عملیات شروع شود.

روزهای آخر جستجو، امید به پیدا کردن زندهها تقریباً صفر بود. بیشتر چیزی که بیرون میکشیدیم تکههایی به اندازه کف دست بود؛ بقایای شهدا برای آزمایش DNA. با این حال عملیات را قطع نکردیم. میدانستیم خانوادهها باید مطمئن شوند که ما تا آخرین لحظه تلاش کردهایم.

حتی منِ باتجربه هم تاب نیاوردم و صدایم شکست

در همان روزها صحنهای دیدم که هنوز در ذهنم مانده. یکی از پرسنل زندان، مضطرب و اشکریزان، به عملیات ما نگاه میکرد. التماس میکرد همکارش را از زیر آوار بیرون بیاوریم. فشار روحی آن لحظه چنان سنگین بود که حتی منِ با تجربه هم تاب نیاوردم و صدایم شکست.

ما توقع قهرمان شدن نداریم، اما میخواهیم عدالت در حقمان اجرا شود

قیاسی در پایان سخنان خود بیان داشت که این جنگ به همه ما نشان داد وقتی پای میهن وسط باشد، مردم ایران تا پای جان ایستادگی میکنند. آتشنشانها هم نشان دادند اگر لازم باشد، جانشان را برای هموطنشان میدهند. تنها خواسته ما ساده است؛ دیده شدن سختی کار و تأمین حداقلها. ما توقع قهرمان شدن نداریم، اما میخواهیم عدالت در حقمان اجرا شود.

بیشترشان جوانانی بودند که هنوز زندگی را کامل تجربه نکرده بودند، اما در آن لحظه، هیچ ترسی مانع خدمتشان نمیشد. با هر زنگ ایستگاه، با هر انفجار و با هر آواری که فرو میریخت، آنها از جان خود میگذشتند تا جان دیگران را نجات دهند. ساعتها و روزها، بدون استراحت و بدون فرصتی برای نگرانی از خانواده، در دل حادثه ماندند.

روایتها هنوز ادامه داشت، روایتهایی که هر کدام با دیگری غم و دردی متفاوت به همراه داشت. از هر روایت که از دهان آتشنشانان بیرون میآمد، صدها جمله سنگین، قهرمان پرور و قابل تامل را نشان میداد.

به پای سخنان باقرزاده رئیس ایستگاه ۶ آتش نشانی نشستیم. سخنانی که کمتر کسی شنیده است

باقرزاده رئیس ایستگاه ۶ آتشنشانی تهران شهید محمد ابراهیمی درباره روزهای سخت آتش نشانان، گفتاز زلزله بم گرفته تا سیلابها، حوادث متروپل، خوی و حتی سقوط هلیکوپتر ریاستجمهوری، همیشه پای کار بودیم. هر جا حادثهای میشد، ما داوطلبانه اعزام میشدیم. برای اربعین هم میرفتیم و در مسیر، به زائران امدادرسانی میکردیم. امسال هم خدا به ما توفیق داد که دوباره زنده موندیم و موندیم برای خدمت. حتی از ریاست قوه قضاییه یک بار بهخاطر همین حضورها لوح تقدیر گرفتم. من عضو گروه جهادی آتشنشانی هستم؛ همیشه هرجا که حادثه بود، ما هم بودیم.

 بچهها در خواب بودند، پیچیده در پتو، اما ما جنازههایشان را از زیر آوار بیرون میکشیدیم

یک صحنه هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود؛ شهرک چمران. بچهها در خواب بودند، پیچیده در پتو، اما ما جنازههایشان را از زیر آوار بیرون میکشیدیم. صحنهها سنگین بود. خانوادهها گوشهای نشسته بودند، گریه میکردند، التماس میکردند که اگر شده یک بند انگشت از عزیزشان را پیدا کنیم و تحویل بدهیم. دو روز تمام آنجا کار کردیم. روز دوم نزدیک اذان ظهر بود که پیکر شهیدی را پیدا کردیم. درست همان لحظه، قرآنی در همان نقطه باز بود؛ سوره بقره، آیهالکرسی. و بعد چشمم افتاد به آیه ۱۶۹ آلعمران: «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون». همان لحظه باورم به یقین تبدیل شد. قرآن درست باز بود روی همان آیه، بیهیچ خط و خشی. اجازه گرفتم و آن قرآن را همیشه همراه خودم نگه داشتهام؛ یادگاری از همان لحظه، از همان شهید.

شرایط این ۱۲ روز با هیچ حادثهای قابل مقایسه نبود. هر لحظه آژیر خطر، هر گوشه انفجار یا آتش، یک جا آوار، یک جا فریاد خانوادهها. اورژانس، پلیس، آتشنشانهاهیچجا آرام نبود. بچههای ما اما با دل و جان وسط میدان بودند. هر بار که به پیکر شهیدی میرسیدیم، خانوادهای از چشمانتظاری درمیآمد. خوشحالی ما همین بود، همین که عزیزشان را تحویل بدهیم.

قبل از جنگ، وقتی زنگ حریق میخورد، با سر میدویدیم برای نجات یک جان. اما در این روزها، بچهها چنان جانانه میدویدند که گویی پاهایشان از سرشان جلوتر بود. یک همافزایی ملی شکل گرفته بود. خیلیها خانه نرفتند، کنار خانوادههایشان نماندند. داوطلب ماندند در ایستگاه، روز و شب. سختی حادثهها اجازه استراحت نمیداد. این کار با هیچ آتشسوزی شهری قابل مقایسه نبود؛ سنگینتر، پیچیدهتر، پرخطرتر.

تجریش؛ آسفالت تکهتکه و کنده شده بود، سقف ماشینها فروریخته بود، بدنها زیر آهنها پرس شده بودند

چهار پنج روز بعد، مأموریت دیگری اعلام شددر تجریش، موشکی به چهارراه اصابت کرده بود. وقتی رسیدیم، آسفالت تکهتکه و کنده شده بود، سقف ماشینها فروریخته بود، بدنها زیر آهنها پرس شده بودند. با برش و تلاش فراوان، توانستیم تنها یک نفر را زنده بیرون بیاوریم و به بیمارستان شهدای تجریش منتقل کنیم. آن صحنه یکی از سنگینترین حوادث دوران خدمتم بود.

از او میپرسم، با همه این فشارها، یک سؤال همیشه در ذهنم هست، چه چیزی باعث میشود آتشنشان، بعد از این همه داغ و خستگی، باز هم محکم بایستد؟ جوابش ساده بود؛ وقتی زنگ حادثه میخورد، هموطنمان در خطر است. همین برای ما کافیست. بچهها از دل و جان مایه میگذارند. حتی در این جنگ، خوشحالی ما از ایستادگی نیروهای نظامی بود که خستگی را از تنمان بیرون میبرد.

من خودم دختری هفتساله دارم؛ وقتی پیکر بچهای را در بغل میگرفتم، انگار بچه خودم بود

صحنههایی مثل بیرون کشیدن کودکی با عروسکش از زیر آوار، مستقیم به دل میزند. من خودم دختری هفتساله دارم؛ وقتی پیکر بچهای را در بغل میگرفتم، انگار بچه خودم بود. در این ۱۲ روز، جز جنازه، زندهای از زیر آوار درنیاوردم. اما باز هم تلاش کردیم؛ چون نمیتوانستیم بیتفاوت بایستیم. اکثر قربانیان خانوادههای عادی بودند، مردمی بیگناه، خوابیده در خانهشان. همین بیدفاعی دل آدم را آتش میزد.

سختی کار هنوز برای آتشنشانان تهرانی به رسمیت شناخته نشده

رئیس ایستگاه ۶ آتشنشانی در پایان گفت که از سال ۸۱ در عملیات هستم. سختی کار هنوز برای آتشنشانان تهرانی به رسمیت شناخته نشده. با این همه، هیچوقت خسته نشدهام. هر بار که از خانه بیرون میزنم، با خود میگویم شاید دیگر برنگردم؛ اما عشق به این کار و نجات مردم، دوباره مرا برمیگرداند. خانوادهام هم همیشه پشتم بودهاند. دخترم و پسرم با اینکه دلتنگی دارند، خوشحالاند که پدرشان برای مردم جانفشانی میکند. اگر به عقب برگردم و دوباره بخواهم شغلی انتخاب کنم، باز هم آتشنشان میشوم. این عشق، این ایمان، چیزی نیست که بشود از آن گذشت.

باقرزاده: از سال ۸۱ در عملیات هستم. سختی کار هنوز برای آتشنشانان تهرانی به رسمیت شناخته نشده. با این همه، هیچوقت خسته نشدهام.

دیدن کودکانی که زیر آوار مانده بودند، زنانی که از ترس خشکشان زده بود، و مردانی که با دستان سوخته تلاش میکردند فرزندانشان را نجات دهند، لحظههایی بود که هیچ تصویر و هیچ فیلمی قادر به ثبت شدت آنها نبود. آتشنشانان، گاه تنها با دستان خالی و چشمانی خسته، به قلب خطر میزدند و امید را در دل مردم روشن نگه میداشتند.

مهدی سلطانی، از دیگر فرماندههان عملیات و یکی از روسای ایستگاههای آتشنشانی تهران است که درباره عملیاتهای سخت ۱۲ روزه آتش نشانان پرداخت؛ روایت دیگری، از زاویهای دیگر

سلطانی، رئیس ایستگاه ۳۱ آتشنشانی تهران شهید سلمانیان، در خصوص روزهای جنگ گفت که ساعت حدود سهونیم بامداد بود که صداهای انفجار یکی پس از دیگری بلند شد. روی پشتبام ایستگاه رفتم، از شرق و غرب صدا میآمد؛ اما چیزی دیده نمیشد. لحظهای بعد خبر رسید که خیابان دردشت هدف قرار گرفته. وقتی رسیدم، همهجا شیشه و سنگ پخش بود. ساختمانی پنجطبقه از طبقه چهارم تخریب شده بود. گفتند یکی از شهدای هستهای همانجا زندگی میکرد.

سختی کار جایی بیشتر شد که فهمیدم آن خانه مورد اصابت، خانه خواهر یکی از همکاران نزدیک خودم است (شهیدباکویی)

 شب و روز میان آوارها، زیر صدای بمباران و تهدید ریزش دوباره

با همکاران تقسیم وظیفه کردیم، اما سختی کار جایی بیشتر شد که فهمیدم آن خانه، خانه خواهر یکی از همکاران نزدیک خودم است. دیدن رفیق سالهایت در چنین شرایطی، دل را بیشتر میشکند. پنج شبانهروز متوالی در همان خیابان بودیم؛ شب و روز میان آوارها، زیر صدای بمباران و تهدید ریزش دوباره.

روز چهارم دوباره موشکباران شد. ناچار عملیات را متوقف کردیم و نیروها را برای نجات احتمالی زندهها به جای دیگر فرستادیم. بعد برگشتیم و ادامه دادیم؛ جنازهها را بیرون کشیدیم و تحویل خانوادهها دادیم. در جایی در خیابان هجرت، موشک خورد. ساختمان فرو ریخت. مسئولیت بخشی از عملیات آنجا با من بود. حدود ۴۳ نفر را بیرون آوردیم؛ بعضی پیکرها سالم، بعضی تکهتکه. یکی را بعد از چند ساعت توانستیم زنده بیرون بکشیم. لحظهای که نجاتش دادیم، همه انرژی دوباره گرفتند.

در این روزها آدمهای عادی هم کنار ما بودند

در آن روزها آدمهای عادی هم کنار ما بودند. دو راننده بیل مکانیکی، امیرحسین و مصطفی، بیچشمداشت و بیادعا آمدند و دوشادوش ما کار کردند. حضورشان سرعت عملیات را بیشتر کرد.

این ۱۲ روز برای همهمان کابوس بود. خیلی از بچهها ۱۰ روز خانه نرفتند. من خودم پنج روز اول حتی یک لحظه هم از محل حادثه جدا نشدم. خانوادهام آمدند تا مطمئن شوند زندهام. دختر و پسرم بغلم کردند و همانجا جلوی مردم زیر گریه زدند. اما دلمان راضی نمیشد کار را رها کنیم.

خیلی وقتها مجبور شدیم عملیات را نیمهکاره رها کنیم چون دوباره احتمال حمله بود. در خیابان هجرت دستور عقبنشینی دادند؛ یک ساعت نشستیم و با استرس منتظر ماندیم. اما دوباره برگشتیم، چون میدانستیم اگر زمان بگذرد، امید نجات زندهها کمتر میشود.

 ۱۲ روز و در پایانش ۱۲ کیلو وزن کم کرده بودم

در تمام این مدت شاید یک ساعت و نیم بیشتر خانه نرفتم. ۱۲ روز و در پایانش ۱۲ کیلو وزن کم کرده بودم. بعضی اجساد را سالم بیرون آوردیم، اما خیلیها تکهتکه بودند؛ پا و دست جدا، بالاتنه و پایینتنه. سختترین بخش کار همین بود که بتوانی این تکهها را کنار هم بگذاری و تحویل خانواده بدهی.

هیچکدام از بچهها خانواده خودش را بهانه نکرد

آن روزها به من ثابت کرد که درست است خانواده برایمان اولویت است، اما وقتی پای جان شهروند وسط باشد، هیچکدام از بچهها خانواده خودش را بهانه نکرد. همه ماندند، همه پای کار بودند. هیچ ایستگاهی خالی نماند؛ حتی در تهران همزمان اگر حادثهای رخ میداد، بچهها حاضر بودند.

حق و حقوق واقعی، تجهیزات کامل و حداقل رفاهی؛ شایسته این جانبرکفهاست

سلطانی در پایان سخنانش بیان داشت که ما توقع دیده شدن نداریم. اما یک حقیقت باید گفته شود: این ۱۲ روز، آتشنشانان تهران جنگیدند، بیهیچ رسانهای، بیهیچ تیتر یک شدن. سختیهایشان فقط در دل خودشان ماند. چیزی که امروز از دل همه ما میجوشد، نه خواهش دیده شدن است، بلکه مطالبه سادهایاست؛ حق و حقوق واقعی، تجهیزات کامل و حداقل رفاهی که شایسته این جانبرکفهاست.

ما توقع دیده شدن نداریم. اما یک حقیقت باید گفته شود: این ۱۲ روز، آتشنشانان تهران جنگیدند، بیهیچ رسانهای، بیهیچ تیتر یک شدن. سختیهایشان فقط در دل خودشان ماند. چیزی که امروز از دل همه ما میجوشد، نه خواهش دیده شدن است، بلکه مطالبه سادهایاست؛ حق و حقوق واقعی، تجهیزات کامل و حداقل رفاهی که شایسته این جانبرکفهاست.

در آن روزها، جنگ نه تنها بر خانهها و خیابانها سایه افکنده بود، بلکه بر جسم و روح کسانی که وظیفه داشتند نجات دهند نیز فشار میآورد. زانوها و کمرهای خسته، قلبهایی که از استرس و ترس میتپید و چشمانی که هر شب صحنههای دلخراش را میدیدند، همه و همه نشان از هزینهای داشت که هیچ مزد و پاداشی قادر به جبران آن نبود.

آتشنشانان ایستگاه ۲۵ شهید صالحی سعادتآباد؛ ۱۲ روز جنگ با آتش و انفجار

وارد ایستگاه ۲۵ آتش نشانی در سعادت آباد شدم، دهها آتشنشان را مشغول وظایف روزمره خود دیدم. به اتاقی که در انتظار من بودند رفتم. پس از سلام و احوال پرسی، سه آتشنشان پشت میز نشستند.سه آتشنشان با سه روایت دیگر، سه درد دیگر. هر کدام لبخندی بر صورت داشتند و خستگیکه دیگر عادت شده بود، را پنهان میکرد. میکروفون را روی میز گذاشتم. یک سوال پرسیدم و روایتگری هر سه آتش نشان آغاز شد. آن سوال چیزی نبود جز آنکه در آن ۱۲ روز چه گذشت و چه دیدید؟

شب ۲۳ خرداد ماه، حوالی ساعت ۳ صبح، زنگ حادثه خورد و همه چیز شروع شدمجید صادقی اولین کسی بود که به محل حادثه رسید و درباره آن شرایط گفت: وقتی به محل رسیدیم، دیدم همه چیز فرق داشت. شعلهها بالا زده بودند، دود فضا را پر کرده بود و مردم وحشتزده از ساختمان فرار میکردند. نمیدانستیم دقیقاً چه اتفاقی افتاده، اما میدانستیم باید وارد شویم و جان مردم را نجات دهیم. حتی وسط آتش و انفجار، هر کسی که زنده بیرون میآوردیم، انرژیعجیب به ما میداد. لحظهای که یک بچه یا سرباز زنده را از زیر آوار بیرون میآوردیم، انگار جهان متوقف میشد.

 

امید لشکری دیگر آتش نشانی که روبروی من نشسته بود، از حادثه زندان اوین گفت و ادامه داد: وقتی به زندان اوین رسیدیم، ورودی کاملاً تخریب شده بود و ورود تقریباً غیرممکن بود. تیمی تشکیل دادیم و با تجهیزات وارد شدیم. صدای جیغ و نالهی افرادی که زیر آوار مانده بودند، تا عمق قلبم نفوذ کرد. هر ثانیهای که تلف میشد، میتوانست جان یک نفر را بگیرد. حتی وقتی به یکی از خانمهای کارمند رسیدیم، او جیغ میزد و ترسیده بود، اما ما هیچ درنگ نکردیم و با کمک همکاران و سربازان او را از زیر آوار خارج کردیم

او اضافه کرد: خانوادههایی که بیرون منتظر بودند و نمیدانستند عزیزانشان زندهاند یا نه، سختترین صحنهها بود. بعضی از سربازان تازه خدمتشان تمام شده بود و نمیدانستند که الان جانشان در خطر است. اما ما مسئولیت داشتیم؛ مسئولیت نجات جان انسانها.

محمود نحوی هم خاطرهی خودش را روایت میکند: روزهای جنگ ۱۲ روزه، حتی وقتی شیفت ما تمام میشد، به خانه نمیرفتیم. میماندیم و کمک میکردیم؛ حریقها را خاموش میکردیم، افراد زنده را از زیر آوار بیرون میآوردیم. در حادثه زندان اوین ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه رسیدیم به زندان، انفجار آنقدر شدید بود که حتی ایستگاه ما لرزید. تا ساعت ۱۸، یعنی ۷ ساعت پشت سر هم، با لباسهای سنگین و گرما، کار میکردیم تا جان مردم را نجات دهیم.

 

 ترس داشتیم، اما هیچ لحظهای عقب نکشیدیم

او ادامه میدهد: صحنهها هیچوقت از ذهنم پاک نمیشوند؛ بچهها، مادران، پدران، خانوادههایی که در آتش و آوار گرفتار شده بودند. وقتی آنها را بیرون میآوردیم، صدای گریه و فریادشان قلبمان را میفشرد، اما همهما با جان و دل کار میکردیمحتی وقتی میدیدیم یکی از همکاران در ماشین مورد اصابت قرار گرفته و یا بمب عمل نکرده، کنار پاهایشان بود، ترس داشتیم، اما هیچ لحظهای عقب نکشیدیم.

صادقی دوباره اضافه میکند: وقتی ساختمان پالایشگاه شهران یا صدا و سیما آسیب دید، یا در میدان کتاب اجساد افراد زیر آوار مانده بود، هیچ لحظهای شک نکردیم. لباسهایمان خیس از عرق و دود شده بود، اما فقط به فکر نجات مردم بودیم. هر ثانیه که زنده بودن یک نفر را حس میکردیم، انگار تمام خستگیها از بین میرفت.

لشکری با صدای لرزان ادامه میدهد: دیدن خانوادهها، بچهها و سربازانی که گریه میکردند و نمیدانستند عزیزانشان زندهاند، هیچ موقع فراموش نمیشود. حتی توی خواب هم هنوز آن صحنهها را میبینم. هر انسانی که نجات دادیم، هزاران زندگی دیگر را نجات دادهایم، اما هر انسانی که از دست رفت، درد و غم آن همیشه با ماست.

هر ثانیه اهمیت دارد؛ یک لحظه کوتاهی میتواند مرگ یا زندگی باشد

نحوی اضافه میکند: صدای آژیر و هیجان عملیات، برای ما مثل تپش قلبی بود که انرژی میداد. هر حادثهای که میدیدیم، حتی وقتی شیفتمان تمام میشد، بدون معطلی دوباره حاضر بودیم. همه ما میدانستیم که هر ثانیه اهمیت دارد و یک لحظه کوتاهی، میتواند مرگ یا زندگی باشد.

صادقی در پایان میگوید: این روزها و صحنهها همیشه در ذهن ما زنده است. هر بار که مردم به چشم ناجی و امید به ما نگاه میکنند، مسئولیت ما سنگینتر میشود. امیدوارم توانسته باشیم وظیفهمان را به بهترین شکل انجام دهیم و دل مردم و خداوند را شاد کنیم.

اما حتی در دل این ویرانی، یک روحیه محکم و شور بیپایان وجود داشت. آنها میدانستند که هر ثانیه تأخیر ممکن است به قیمت جان انسانی تمام شود. هر عملیات، هر آواربرداری، هر لحظهای که جان یک هموطن نجات پیدا میکرد، برایشان نشانهای بود از ارزش و دلیل حضورشان در دل بحران

ایستگاه ۸۴ شهید سعیدی؛ ۱۲ روز در دل انفجار و آتش، از خاطرات جنگ تا امروز

 

به ایستگاه ۸۴ آتش نشانی شهید سعیدی آمدم تا تجربههای آتش نشانان این ایستگاه را هم بپرسم؛ علیرضا قلیزاده یکی از آتش نشانان این ایستگاه با صدایی پر از یاد و تجربه شروع میکند: وقتی اولین زنگ ایستگاه به صدا درآمد، نفهمیدیم چه در انتظارمان است. یک لحظه سکوت و بعد انفجارها. اطراف ایستگاه ما مورد اصابت قرار گرفت و تمام همکارانم آماده کمک شدند.

 

وی ادامه داد: یاد دوران کودکیام در جنگ تحمیلی افتادم؛ آن موقع هم، خانهها و مدارس پناهگاه بودند، اما هیچ چیز این تجربه تازه را قابل مقایسه با آن روزها نمیکرد. کودکانی زیر آوار، انسانهایی گرفتار شعلهها، جنازههایی که هنوز نمیتوانستم فراموش کنم. اما هر کدام از ما میدانستیم رسالت ما نجات جان هموطنان است.

دیده شدن و حمایت شدن باعث دلگرمی و افزایش کیفیت خدمت میشود

سید محمد فتاحی یکی دیگر از آتش نشانان ادامه میدهد: روز حادثه، وقتی صدای انفجار بلند شد، با همکارانم از دفتر فرار کردیم به بیرون ایستگاه. دیوارها میلرزید، دود و شعلهها همه جا را پر کرده بود. یادم آمد دوران دفاع مقدس و حوادثی که دیده بودم، اما این تجربه تازه بود. لحظهای که موشکها دوباره برخورد کردند، تنها چیزی که به ذهنم میآمد پسرم و خانوادهام بودند. اما با تمام دلهره، نمیتوانستیم عقب بایستیم. وظیفهای سنگین داشتیم و جان انسانها مهمتر بود.

فتاحی درباره فشار روانی و جسمی آن روزها میگوید: این ۱۲ روز، جسم و روان ما را تحت فشار گذاشت. جوانها و کهنهکاران با تمام توان در صحنه حاضر بودند. یادم میآید دوران دفاع مقدس چگونه استرس و دلهره داشت، اما این جنگ مدرن، با انفجارهای ناگهانی و خطر دوباره حمله، فراتر از آن بود. ما انتظار نداریم همیشه پاداش به ما بدهند و یا تشویق شویم، اما دیده شدن و حمایت شدن باعث دلگرمی و افزایش کیفیت خدمت میشود. انتظار داریم مسئولان نگاه حرفهایتر، حمایت واقعی و حتی آموزش روانشناسی برای مقابله با استرس فراهم کنند

فتاحی در پایان میگوید: کار ما سخت و زیانآور است. فشار روانی و جسمی زیاد است، اما رسالت نجات، ما را مصمم نگه میدارد. انتظار داریم مسئولان نگاه حرفهایتر، حمایت واقعی و حتی آموزش روانشناسی برای مقابله با استرس فراهم کنند. وقتی حمایت باشد، میتوانیم با قلبی مطمئن و کیفیت بهتر به مردم خدمت کنیم. آتشنشانان تهران شجاع، آماده و ارزشمندند و سزاوار احترام واقعی هستند.

 هیچ کاری بزرگتر از نجات انسانها نیست

قلیزاده اضافه میکند: این ۱۲ روز، شجاعت بچهها حیرتانگیز بود. با وجود تهدید دوباره حمله و آواربرداریهای مداوم، هیچ کسی پشت نکرد. یاد خاطرات جنگ گذشته افتادم؛ وقتی نوجوان بودم، دیدن خرابیها و دردها برایم طبیعی بود، اما حالا با تجربه ۲۰ ساله در آتشنشانی، احساس مسئولیت و عشق به هموطنان شعلهای تازه در دل ما بود و هیچ کاری بزرگتر از نجات انسانها نیست. بعد از پایان حملات، عملیات آواربرداری هنوز ادامه داشت. شعلهها هنوز خطرناک بودند و ما نمیتوانستیم بیتفاوت عبور کنیم. یاد دوران کودکی در بمبارانها افتادم؛ آن موقع پناهگاه و ترس همراه ما بود، اما اینبار با تجربه و تخصص، هر کسی تلاش میکرد تا جان هر انسانی را نجات دهد.

 

 مأموریت آتشنشانان هرگز تمام نمیشود؛ پایان هر عملیات، آغاز عملیات دیگری است

پرچمداران ایثار و فداکاری

در طول این ۱۲ روز، آنها شاهد صحنههای دلخراشی بودند؛ کودکانی زیر آوار مانده، زنانی که از ترس خشکشان زده بود و مردانی که با دستهای سوخته تلاش میکردند فرزندانشان را نجات دهند. آتشنشانان با تجهیزات محدود و بدنهای خسته، به قلب خطر میزدند و امید را در دل مردم روشن نگه میداشتند. جنگ نه تنها شهر را ویران کرده بود، بلکه بر جسم و روح آتشنشانان فشار میآورد. زانوها و کمرهای خسته، قلبهایی که از استرس میتپید و چشمانی که صحنههای دلخراش را میدیدند، همه و همه نشان از هزینهای داشت که هیچ مزد و پاداشی قادر به جبران آن نبود

درست است که این جنگ ۱۲ روزه با شعلهها و آوارها به پایان رسید، اما مأموریت آتشنشانان هرگز تمام نمیشود. پایان هر عملیات، آغاز عملیات دیگری است و سربازان خط سرخ هر روز بارها و بارها به دل بحران میزنندآتشنشانان تهران، با وجود آنکه بیشترین حجم حوادث کشور را پوشش میدهند و میانگین روزانه حدود ۴۰۰ عملیات در کارنامه دارند، هنوز در فهرست مشاغل سخت قرار نگرفتهاند؛ در حالیکه در تمام استانهای دیگر این حرفه به عنوان شغل سخت شناخته شده است. این تبعیض، نادیده گرفتن خوندلها و خطراتی است که این قهرمانان بیادعا در هر عملیات به جان میخرند.

واقعیت این است که حتی وقتی شعلهها خاموش میشوند، تصاویر و خاطرات آنچه دیدهاند، در ذهن و جانشان زبانه میکشد؛ درست مانند حادثه پلاسکو که هنوز پس از سالها در حافظه آتشنشانان زنده است. این جنگها با حریق و خطرات برای آنان هیچگاه پایان نمییابد، فقط شکلش عوض میشود؛ از خیابانهای دودآلود تا ذهن و قلبی که هرگز آرام نمیگیرد.

 منبع: ایسنا

منبع خبر


مسئولیت این خبر با سایت منبع و جالبتر در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

کد امنیتی *

advanced-floating-content-close-btn
advanced-floating-content-close-btn

پنجره اخبار