کد خبر : 335255
تاریخ انتشار : یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۴ - ۱۵:۳۲

شهیدی که در مراسم تشییع خود دیده شد

شهیدی که در مراسم تشییع خود دیده شد

باشگاه خبرنگاران جوان – شهید سردار سرتیپ دوم پاسدار «میثم معظمی گودرزی» متولد ۲۶ خرداد ۱۳۶۳ در شهرستان بروجرد، از همان روزهای کودکی پا در دنیایی متفاوت گذاشت؛ دنیایی که در آن، زمان حرمت داشت، کار بی‌هدف جایی نداشت و «نمی‌شود» و «نمی‌توانم» بی‌مفهوم بود. کسی به خاطر ندارد که میثم، حتی لحظه‌ای را بی‌هدف

باشگاه خبرنگاران جوانشهید سردار سرتیپ دوم پاسدار «میثم معظمی گودرزی» متولد ۲۶ خرداد ۱۳۶۳ در شهرستان بروجرد، از همان روزهای کودکی پا در دنیایی متفاوت گذاشت؛ دنیایی که در آن، زمان حرمت داشت، کار بی‌هدف جایی نداشت و «نمی‌شود» و «نمی‌توانم» بی‌مفهوم بود. کسی به خاطر ندارد که میثم، حتی لحظه‌ای را بی‌هدف سپری کرده باشد. او برای ثانیه‌ثانیهٔ زندگی‌اش برنامه داشت و هر کاری را با اعتماد به نفس و توکل به خدا آغاز می‌کرد.به روشنی می‌دانست انتهای مسیری که انتخاب کرده بود شهادت است. اما این آگاهی، نه تنها از عشقش به زندگی کم نکرده بود، بلکه او را امیدوارتر، پرتلاش‌تر و عاشق‌تر به لحظات زندگی کرده بود. با صبر و دقت موانع را پشت سر می‌گذاشت، عیب کار را می‌یافت و اصلاحش می‌کرد؛ بی‌آنکه خسته شود یا شکایتی کند.او دل‌بسته و عاشق خانواده‌اش بود، اما وابسته نمی‌خواستشان. با آنکه فرزندان خردسالش هنوز به پنج سالگی نرسیده‌اند، سعی می‌کرد در تربیت‌شان سخت‌گیر نباشد، ولی در عین حال به صورت عملی و با رفتار درست به آنها راه را نشان دهد. هرگز سرزنش‌شان نمی‌کرد، و همیشه نگران بود که مبادا به او وابسته شوند و در نبودش غصه بخورند. دغدغهٔ کسب روزی حلال در زندگی‌اش پررنگ بود، همان‌قدر که توکل و اخلاص در کارها.از هم‌رزمان شهید سرلشکر امیرعلی حاجی‌زاده بود که در جریان حملات موشکی رژیم صهیونیستی به خاک ایران مجروح شد و در روز دوم تیرماه ۱۴۰۴ به شهادت رسید.

اگرچه جای خالی‌اش امروز، حفره‌ای عمیق در دل خانواده و همکارانش ایجاد کرده، اما آنچه از او باقی مانده، نه فقط خاطره‌ای روشن، که حضور همیشگی و ملموس او در دل بازماندگان است؛ حضوری که آرامش می‌دهد، راه می‌نماید و یادآور مردی است که به قول خواهرش، معصومه «برای این دنیا نبود؛ از همان بچگی شهید زندگی کرد.»

درس خداشناسی خانم گل‌فروش برای شهید

مدتی بود آقا میثم هر روز با دو شاخه گل به خانه می‌رفت و گل‌ها را به مادر و خواهرش تقدیم می‌کرد. بعد از چند روز مادر به او گفت «چرا هر روز گل می‌خری؟ تو خودت گلی. پول‌هات رو جمع کن.»از آن روز به بعد دیگر جز بعضی روزها، گلی به خانه نیامد. اما این پایان ماجرا نبود. یک روز که قرار بود خانوادگی با ماشین آقا میثم به جایی بروند، او زودتر از بقیه بیرون رفت به این بهانه که دستی به سر و روی ماشین بکشد. غافل از اینکه خواهرش که محرم اسرار او بود، قرار است سر از راز سر به مهرش دربیاورد.معصومه زودتر از بقیهٔ خانواده با مقداری از وسایل پایین رفت و از میثم خواست که صندوق عقب را باز کند. او که دیگر چاره‌ای نداشت، صندوق را باز کرد. کوهی از گل‌های خشک‌شده نمایان شد.خواهر که از تعجب مات و مبهوت مانده بود، تازه فهمید گل‌هایی که دیگر به خانه نمی‌آمدند، این روزها کجا جا خوش می‌کنند. آقا میثم کیسه‌ای به دست خواهر داد و گفت «صداش رو نیار! تا مامان نیومده این گل‌ها رو بریز تو کیسه، بنداز سطل آشغال.»اما خواهر که دست‌بردار نبود. باید سر از ماجرای این گل‌ها درمی‌آورد. آن‌قدر اصرار کرد تا آقا میثم را به حرف آورد «یه خانمی هست که نیازمنده. با بچه‌اش زیر پل می‌شینه. پول این گل‌ها شاید بتونه گره‌ای از زندگیش باز کنه.»ولی خواهر نظر دیگری داشت. معتقد بود «یکی باید به ما پول بده. اینا از ما پول‌دارترن.» آقا میثم از این حرف دلخور شد و گفت «این حرف‌ها چیه؟ چرا ناشکری می‌کنی؟»
چند روزی گذشت. در عمق چهرهٔ آقا میثم، غم غریبی نشسته بود. دیگر آن آدم همیشگی نبود. با این حال، هر روز به روشی از گفتن دلیل غصه‌اش طفره می‌رفت. معصومه این را خوب می‌فهمید. اما غروب دلگیر جمعه کار خودش را کرد و آقا میثم را به حرف آورد «ما ایمان نداریم آبجی. الکی جانماز آب می‌کشیم. همه چی داریم، اما باز می‌گیم نداریم…»ماجرا از این قرار بود که چند روز پیش آقا میثم به خانم گل‌فروش گفته بود «چرا زیر این پل، توی تاریکی می‌شینی؟ برو یه جایی که نور باشه، چند نفر بیشتر ببیننت و بتونن کمکت کنن.» خانم گل‌فروش جواب داده بود «خدایی که توی این تاریکی رزق من و بچه‌م رو توی دست تو می‌ذاره و هر شب بهم می‌رسونه، پس داره منو می‌بینیه. روزی من همینه. من بیشتر از این از خدا توقع ندارم.»میثم چند روز بود به خاطر همین جواب و ایمانی که آن خانم به خدا داشت، رفته بود توی فکر و حسرت می‌خورد. می‌گفت «ببین این خانم چقدر قشنگ خدا را شناخته و چقدر قشنگ به من شناسونده. هیچ‌جا نمی‌تونستم این درس رو یاد بگیرم.»

غم، عشق، کفش‌های چرمی

چند سالی بود که به خاطر ضرر سنگین مالی در یک معامله، وضعیت اقتصادی خانه به هم ریخته بود. هر کسی تلاش می‌کرد به هر نحوی خرج‌های اضافی را حذف کند و تا جای ممکن، اعضای خانواده متوجه نیازش نشوند. اما لطف خانواده به تک‌دختر خانه بیشتر بود.یک شب قرار بود به خانهٔ یکی از بستگان بروند. همه سعی می‌کنند برای مهمانی بهترین لباسشان را بپوشند. آقا میثم پارچه‌ای پهن کرد و همهٔ کفش‌ها را آورد تا واکس بزند. کفش قهوه‌ای‌رنگ کهنهٔ خودش را هم آورد. اما واکس قهوه‌ای تمام شده بود. کفش‌ها را واکس می‌زد و با شوخی‌هایش خانواده را می‌خنداند.نوبت به کفش معصومه که رسید، چشمهٔ شوخی آقا میثم خشکید. با ناراحتی پرسید «کفشت کِی این‌جوری شده؟ چرا چیزی نگفتی؟» معصومه خواست حال برادرش را عوض کند «داداش، من که تازه کفش خریدم. فقط باید تعمیر بشه. تازه، کفش من سالم‌تر از کفش شماست.»بعد از کلی بحث بالاخره رفتند میهمانی. آقا میثم که همیشه صدای بگوبخندش در مجالس به گوش می‌رسید و با صمیمیت و اشتیاق به میزبان کمک می‌کرد، حالا با حفظ ظاهر، غم در چهره‌اش موج می‌زد.بعد از چند روز، یک شب آقا میثم با یک جفت کفش به خانه برگشت «آباجی، زود برو جوراب بپوش، بیا این کفش رو امتحان کن.» هر چه معصومه گفت «من تازه کفش خریدم، تعمیرش می‌کنیم. برای خودت کفش بخر.» فایده نداشت. آقا میثم برای خواهرش کفش چرم مرغوبی خریده بود که با پولش می‌شد دو جفت کفش خرید. با فروشنده هم توافق کرده بود که اگر اندازه‌اش مناسب نبود، برای تعویض برمی‌گردد.
کفش به پای معصومه نمی‌خورد. با کلی اصرار خواهر را برد به کفش‌فروشی و کفش دیگری برایش خرید که گران‌تر بود. هرچه معصومه تلاش کرد، نتوانست برادرش را منصرف کند تا به مغازهٔ دیگری بروند و کفش ارزان‌تری بخرند. فروشنده که مابه‌التفاوت قیمت کفش اولی و دومی را گرفت، دنیا روی سر معصومه خراب شد. اشکش که راه افتاد، آقا میثم به شوخی گفت «دختر خونه باید شیک بپوشه. وگرنه روی دستمون می‌مونه!»میثم برای کفش خودش هم واکس قهوه‌ای خرید. از آن به بعد دائم کفش خواهرش را واکس می‌زد. کفش خودش را هم با واکس قهوه‌ای تمیز می‌کرد و می‌گفت «عجب واکس خوبیه. کفش منو نو کرده. حالا حالاها به کفش احتیاج ندارم.»

برای دل نوعروس

نزدیک عروسی خواهرش بود. همان خواهری که جانش به جان او بسته بود. طاقت نداشت ببیند دلش چیزی می‌خواهد و ملاحظهٔ جیب بابا، اجازهٔ خریدش را نمی‌دهد. یک کارت پول سپرد به معصومه؛ «مدیونی اگه چیزی دلت خواست، نخری. این پول خودته آبجی. حتی اگه باهاش جهیزیه نخری.»وقتی برای خرید لوازم برقی با پدر و آقا میثم به فروشگاه رفتند، آن‌قدر آقا میثم وسایل مختلف انتخاب کرد و برای خواهرش خرید که مجبور شدند بعضی از وسایل را یواشکی و بدون اطلاع او از خانهٔ عروس برگردانند به خانهٔ بابا؛ برای خودش. اگر آقا میثم می‌فهمید حسابی دلخور می‌شد.

مأموریتی که ثوابش به خواهر شهید رسید

نزدیک عروسی معصومه بود. از چند ماه قبل آقا میثم آمادهٔ مأموریت مهمی بود و گوش به زنگ اعزام. داشتند جهیزیه را می‌چیدند که تلفنش زنگ خورد. گفتند تا غروب خودش را به پرواز برساند. در خانهٔ نوعروس، برادر عروس را با اشک راهی یک مأموریت ۱۸ ماهه کردند.سردرگمی و دلتنگی در آستانهٔ خداحافظی با خانهٔ پدری کم بود؛ خبر مأموریت طولانی برادر و نبودن او در جشن عروسی هم به غصه‌های نوعروس اضافه شد. اما چاره‌ای نبود. مراسم بدون آقا میثم برگزار شد. دلتنگی از همان لحظه قلب خواهر را چنگ می‌زد. خوراکش شده بود بغض و اشک.تنهایی امان معصومه را بریده بود. برادرش مأموریت بود و بقیهٔ خانواده، بروجرد. دو ماه بعد که باردار شد، خبر را از همه مخفی کرد. اما آقا میثم خواهرزاده‌اش را در خواب دیده بود و حتی پیش از همه می‌دانست که پسر است.وقتی تماس گرفت و خوابش را تعریف کرد، معصومه خبر را به او داد. بعد از آن آقا میثم حواسش بود که هر هفته به خواهرش زنگ بزند. اگر کمی بین تماس‌ها فاصله می‌افتاد، بیتابی و بی‌قراری می‌شد همنشین روز و شب خواهر.معصومه پشت تلفن درددل و گریه می‌کرد. آقا میثم هم سعی می‌کرد او را دلداری بدهد «ثواب تک‌تک قدم‌هام مال تو آبجی. گریه نکن. ثواب همهٔ کارهایی که کردم مال تو. راضی نشدی آبجی؟»حالا غصهٔ خواهر بیشتر شده بود که چرا با ابراز دلتنگی‌اش قلب برادر را به درد آورده و غصه‌دارش کرده…

«خوش به حال اونی که شما رو داره!»

معصومه که دانشگاه قبول شد، آقا میثم در تبریز مأموریت بود. از همان جا یک کیف دانشجویی جادار و مرغوب و یک کیف پول زیبا برای خواهرش خرید. یک کیف و یک کفش چرم هم برای مادرش. با دو دست بلوز و شلوار خیلی قشنگ. معلوم بود حقوق و حق مأموریت چند ماهش را بابت این چند قلم پرداخت کرده است.از فروشنده سراغ پرفروش‌ترین و زیباترین کیف‌های مغازه‌اش را گرفته بود. فروشنده میزان عشق آقا میثم به خانواده‌اش را از چهره و کلامش احساس کرده و به او گفته بود «خوش به حال اونی که شما رو داره…»

قوت‌قلب شب‌های امتحان خواهر

حضور میثم از کلاس اول تا آخرین پایهٔ تحصیلی کنار خواهرش کاملاً مشهود بود. معصومه طوری به برادر وابستگی داشت که اگر موقع امتحان، میثم خانه نبود، اضطراب می‌گرفت. او قوت‌قلب معصومه بود. از همان آغاز تحصیل، تمرینات ریاضی و تفهیم درس ریاضی با میثم بود. درس‌های معصومه را می‌خواند و با زبان ساده برایش توضیح می‌داد.شب‌های امتحان وقتی حجم زیادی از درس‌های خواهر مرورنشده مانده بود، میثم با مدادنوکی رنگی که خودش برای معصومه خریده بود، زیر نکات مهم کتاب را خط می‌کشید و می‌گفت «نکته‌های مهم درس همیناست. فقط همینا رو بخون.»زمان امتحان، هم‌کلاسی‌ها دور معصومه جمع می‌شدند و با هم قسمت‌های خط‌کشی‌شده را می‌خواندند. باورشان نمی‌شد که میثم با اینکه خودش امتحان داشت، وقت بگذارد و این کار را برای خواهرش انجام بدهد.یک بار ساعت کوکی‌شان خراب شده بود. تا آخر امتحانات، میثم شب‌ها بیدار می‌ماند و رأس ساعتی که معصومه خواسته بود بیدارش می‌کرد. برایش میوه و آب می‌آورد تا درسش را بخواند.برادر بزرگترشان معتقد بود میثم معصومه را بدعادت کرده؛ چون زیادی ناز خواهرش را می‌خرید و نمی‌گذاشت خودش کارهایش را انجام بدهد…

شهیدی که در مراسم تشییع خود دیده شد

روز وداع با پیکر میثم، معصومه فرزندانش را به خانوادهٔ همسرش سپرد تا دست‌وپاگیرش نباشند. اما وقتی به معراج شهدا رسیدند، از این کارش پشیمان شد. حقش بود هر سه پسرش را برای وداع با دایی‌شان و تبرک جستن از او با خود همراه کند.زمان تشییع که رسید، معصومه به همسرش تأکید کرد که هر سه پسر حتماً به پیکر دایی شهیدشان برسند، با او وداع کنند و تبرک شوند. آن‌قدر جمعیت مردم تشییع‌کننده زیاد بود که بچه‌ها به سختی به پیکر رسیدند. دو پسر کوچکتر گریه می‌کردند و وقتی به عقب برگشتند با ناراحتی از پدرشان می‌پرسیدند «چرا این کار رو کردی؟»پدر داشت توجیه‌شان می‌کرد که «چون دایی شهید شده و دیگه اونو نمی‌بینیم، رفتیم تا باهاش خداحافظی کنیم و شما قول بدید که وقتی بزرگ شدید، انتقام دایی رو بگیرید.»ناگهان سیدحسین ۳.۵ ساله و سیدمحسن ۲.۵ ساله نقطه‌ای را با انگشت به پدرشان نشان دادند و گفتند «دایی میثم که اونجا وایساده!»
منبع: فارس

منبع خبر


مسئولیت این خبر با سایت منبع و جالبتر در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

advanced-floating-content-close-btn
advanced-floating-content-close-btn

پنجره اخبار